پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 22 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

عاقبت در يك شب از شب هاي دور

كودك من پا به دنيا مي نهد

آن زمان بر من خداي مهربان

نام شورانگيز "مادر" مي نهد

97.1.19

دیروز تو اداره برنامه ریزی کردم که برم خونه و علاوه بر کارهای خونه و بردن اسرا به پارک یکم کتاب بخونم و ورزش کنم.وقت نشد.یعنی همه ی برنامه هامو انجام دادم فقط این دوتا موند. امروز یه تصمیم دیگه گرفتم اینکه تو خونه چه شب موقع خواب و چه سایر وقتها اصلا گوشیمو چک نکنم.یا کارامو بکنم یا با اسرا بازی کنم. اسرا داره دندون بیستمشو در میاره خیلی بداخلاق شده همش یا گریه میکنه چیزی رو میخواد زود عصبانی میشه هر چی دم دستشه پرت میکنه.سرشو میکوبه به زمین.دیگه اون دختر خوش اخلاقی نیست که وقتی از خواب پا میشه میخنده.نمیدونم دندون درد عامل این بداخلاقیا شده یا مسافرت طولانی که داشتیم و اون عادت به دردر کرده و همش میگه باید بیرون از خونه باشیم خلاصه هر چی ک...
19 فروردين 1397

تولد دو سالگی اسرا

نمیدونم شاید در آینده به خاطر اینکه نتونستم یا نشد که برات از تولدهای پرذرق و برق امروزی بگیرم ازم ناراحت خواهی شد. روز تولد دو سالگیت ما تازه از مسافرت برگشتیم و نشد که کاری بکنیم به غیر ازینکه آخر شب رفتیم برات تخت خواب گرفتیم تا انشالله ازین به بعد تو رو تختت بخوابی و ما هم همچنین. پنجشنبه هم رفتیم دیدن عزیز و عمه ات همونایی که احساس میکردم خیلی دلشون برات تنگ شده چون چن هفته بود که ندیده بودنت.هرچند موقع رفتن به خونه ی عزیز یه کیک ساده گرفتیم که بریم و با اونا یه تولد کوچک برات بگیریم و لحظات خوشی رو رقم بزنیم.اما دیدیم پریسا خودش برات کیک گرفته کلی بادکنک باد کرده کادو گرفته.و چقد ارزش دا...
18 فروردين 1397

تلنگر

با سلام و تبریک عید من فول انرژی برگشتم.چنبار قبلنا تصمیم گرفتم که رژیم بگیرم و لاغر شم و اعتماد به نفسم بره بالا و بتونم لباسایی که دوست دارمو بپوشم. به هر دلیلی هر سری کنسل شده. یا به دلیل شکمو بودنم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خوردم و خوردم یا اعصابم خورد شد به هر دلیلی و باز خوردم و خوردم.خلاصه نتیجش گامبویی شدم که الان هستم. با 86 کیلو وزن با یه شکم پر از چربی که هر جا میرم قبل از خودم لرزان لرزان میره. بدون هیچ لایف استایلی.بزرگترین هدفم تو سال جدید رسیدن به وزن ایده آلمه و انشالله همه ی تلاشمو خواهم کرد که با انگیزه جلو برم. دومین هدفم خوندن کتابه. خیلی دوست دارم زیاد کتاب بخونم حتی در مورد تربیت بچه ها که بدونم با دخ...
18 فروردين 1397

خستگی

R Javidi: خسته شدم. هرچند این روزها این کلمه خیلی از زبانم جاری میشه. به این فک میکنم که آیا اسم این حس خستگیه یا یه چیز دیگه.از دست آدمهای دوروبرم خسته ام.از این خسته ام که همیشه من باید به صورت و حالات و رفتارشتوجه کنم تا ببینم اگه ناراحته اگه دلگیره زود دلیلشو جویا بشم و همیشه با هودم این ناراحتی رو حمل کنم که نکنه من کاری کردم که عزیزم از من ناراحت شده باشه. خسته ام ازینکه در یه رابطه ی دونفره وظیفه همش با منه انگار من فقط باید درک کنم بفهمم.و هیچ انتطار متقابلی از طرفم نداشته باشم. خسته ام ازینکه یه بار یه نفر ازم نپرسید فلانی چرا ناراحتی منم فقط بگم که چرا ناراحتم و تموم شه.انگار نه خودم مهمم برا کسی نه ناراحت بودنم مهمه. خس...
8 مهر 1396

چهارشنبه 5 مهر 96

فدات بشم من عزیز دلم. دیروز خاله سمیه ات اینا اومدن خونه ما و تو چون سرت شلوغ بود خوشحال بودی.هنوزم که هنوزه چون نمیتونم برای تربیت تو کتاب بخونم و بر اساس اونا عمل کنم باز هم ناراحتم. بعد ازین سعی میکنم بیشتر تلاش کنم.  
6 مهر 1396

سه شنبه 4 مهر 96

بعد از صحبت هایی که دیروز اینجا نوشتم و درددل هایی که کردم تصمیم گرفتم بر خلاف همیشه که از همسری انتظار داشتم خوب باشه و بگه و بخنده و لحظات خوشی رو برای ما رقم بزنه،‌دیروز سعی کردم خودم یه کارهایی بکنم. سعی کردم شاد باشم از وقت و زمان برا شاد بودن و شاد شدن استفاده کنم. منی که همش مینالم ازین که صبح ها اداره ام و بعد از ظهر ها تو آشپزخونه . دیروز تو ماشین که بودیم رفته بودیم برا اسرا کاپشن و لباس زمستانی بگیریم تو ماشین از فرصت استفاده کردم برا خندودن اسرا. و شوخی با حجت و خندیدن.ازونجا هم برگشتیم زود شام خوردیم و رفتیم هیات عزاداری. دختر گلم دیشب داشتم بهت سینه زدن و حسین حسین گفتن و یادت میدادم. تو هم داشتی به سینه ی من میزدی د...
5 مهر 1396

دوشنبه 3 مهر 96

سلام گلم. الان که من اینجا دارم برای تو می نویسم به احتمال زیاد تو خواب نازی. انشالله که تو خوابی البته. دیروز همین جا تصمیم گرفتم که در مقابل تو پر انرژی تر باشم خستگی های محیط کارمو بهت انتقال ندم. باهات بازی کنم. روت عصبانی نشم. ولی مثل اینکه من آدم بشو نیستم. دیروز روز سخت و طاقت فرسایی بود. روز بازگشت مامان جونت از کربلا بود صبح قرار بود همه برن فرودگاه پیشواز مامان ولی من چون سرکار بودم نتونستم برم چون باباییت شیفتش بعد از ظهر بود قرارمون بر این بود که من 2 ساعت مرخصی ساعتی بگیرم برسم خونه تا اون بره سرکار اما از طرفی تو خونه مامانم هم رفت و آمد زیاد بود و باید به اونجا هم زود میرفتم این جوری تصمیم گرفتیم که من برم خونه ی مامان ...
4 مهر 1396

صحبت های مادر و دختری

عزیز دلم ازین ناراحتم که چرا وقتی ناراحتم و دلم گرفته میام اینجا و میخوام باهات درد دل کنم. عین بنده ی ناشکری که وقت خوشی و شادی یادی از خدا نمیکنه اما وقت مصیبت و گرفتاری دست از سر خدا برنمیداره. راستش اینو میدونم که آدمی که خودشو دوست نداشته باشه نمیتونه کس دیگه ای رو دوست داشته باشه. مصداق بارز من. گاهی وقتا شدید از خودم انتقاد میکنم به خودم میگم از سری بعد این کار و نمیکنم این حرفو نمیزنم اینجوری رفتار میکنم اما سری بعد هم همون آش و همون کاسه. و باز منم و انتقاد از خودم  نمیدونم یه جورایی سررشته ی زندگیمون از دستم در رفته. گاهی وقتا به این فک میکنم که عجب زندگی پوچی داریم. گاهی وقتا از سرکار رفتنام بیزار میشم. ب...
3 مهر 1396