94.3.1
عزیز دلم. تو و بابات تنها کسانی هستید که میدونم بی قید و شرط منو دوست خواهید داشت. ازین بابت از خدا ممنونم.چون هفته ی پیش با ناراحتی از آتا و آنا جونت خداحافظی کردم. دلم یه جوری بود. هرچند ازشون دلم شکسته بود و تصمیم گرفته بودم که حالا حالا ها نرم خونشون. اما طاقت نیاوردم و به بابات پیشنهاد دادم که این هفته هم جمعه رو با اونها باشیم. و بابات به شدت با پیشنهاد من موافقت کرد.
خلاصه پنجشبه بعد از ظهر راه افتادیم و تو راه یکم استرس داشتم. ازینکه چگونه با من برخورد خواهند کرد.آیا بازم ناراحتم میکنن یا... دلشوره داشتم. بالاخره رسیدیم. مثل اینکه خودشون هم متوجه اشتباهشون شده بودن بسیار گرم و صمیمی باهام برخورد کردن.و من هم خوشحال ازین قضیه.
صبح جمعه با خانواده ی بابا حجتت رفتیم جنگل های ارسباران خیلی خوش گذشت. واقعا که بهشتیه برا خودش.
هر چند باباییت این فیگورو از من دزدیده.
امروز خیلی خوش گذشت. جات واقعا خالی بود. به امید روزی که هیچ کینه و کدورتی بین خانواده ها نباشه. و دل ها پر از مهر و صفا باشه.
امروز تولد حضرت ابوالفضل هم بود.من تو رو از خودش خواستم.خیلی دوستت دارم.