پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

تلنگر

با سلام و تبریک عید من فول انرژی برگشتم.چنبار قبلنا تصمیم گرفتم که رژیم بگیرم و لاغر شم و اعتماد به نفسم بره بالا و بتونم لباسایی که دوست دارمو بپوشم. به هر دلیلی هر سری کنسل شده. یا به دلیل شکمو بودنم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خوردم و خوردم یا اعصابم خورد شد به هر دلیلی و باز خوردم و خوردم.خلاصه نتیجش گامبویی شدم که الان هستم. با 86 کیلو وزن با یه شکم پر از چربی که هر جا میرم قبل از خودم لرزان لرزان میره. بدون هیچ لایف استایلی.بزرگترین هدفم تو سال جدید رسیدن به وزن ایده آلمه و انشالله همه ی تلاشمو خواهم کرد که با انگیزه جلو برم. دومین هدفم خوندن کتابه. خیلی دوست دارم زیاد کتاب بخونم حتی در مورد تربیت بچه ها که بدونم با دخ...
18 فروردين 1397

دوشنبه 3 مهر 96

سلام گلم. الان که من اینجا دارم برای تو می نویسم به احتمال زیاد تو خواب نازی. انشالله که تو خوابی البته. دیروز همین جا تصمیم گرفتم که در مقابل تو پر انرژی تر باشم خستگی های محیط کارمو بهت انتقال ندم. باهات بازی کنم. روت عصبانی نشم. ولی مثل اینکه من آدم بشو نیستم. دیروز روز سخت و طاقت فرسایی بود. روز بازگشت مامان جونت از کربلا بود صبح قرار بود همه برن فرودگاه پیشواز مامان ولی من چون سرکار بودم نتونستم برم چون باباییت شیفتش بعد از ظهر بود قرارمون بر این بود که من 2 ساعت مرخصی ساعتی بگیرم برسم خونه تا اون بره سرکار اما از طرفی تو خونه مامانم هم رفت و آمد زیاد بود و باید به اونجا هم زود میرفتم این جوری تصمیم گرفتیم که من برم خونه ی مامان ...
4 مهر 1396

صحبت های مادر و دختری

عزیز دلم ازین ناراحتم که چرا وقتی ناراحتم و دلم گرفته میام اینجا و میخوام باهات درد دل کنم. عین بنده ی ناشکری که وقت خوشی و شادی یادی از خدا نمیکنه اما وقت مصیبت و گرفتاری دست از سر خدا برنمیداره. راستش اینو میدونم که آدمی که خودشو دوست نداشته باشه نمیتونه کس دیگه ای رو دوست داشته باشه. مصداق بارز من. گاهی وقتا شدید از خودم انتقاد میکنم به خودم میگم از سری بعد این کار و نمیکنم این حرفو نمیزنم اینجوری رفتار میکنم اما سری بعد هم همون آش و همون کاسه. و باز منم و انتقاد از خودم  نمیدونم یه جورایی سررشته ی زندگیمون از دستم در رفته. گاهی وقتا به این فک میکنم که عجب زندگی پوچی داریم. گاهی وقتا از سرکار رفتنام بیزار میشم. ب...
3 مهر 1396

کاش

میگم کاش ما آدمها از هم انتظاری نداشته باشیم. اصلا انتظار اولین پایه و اساس ناراحتیه طوری که آدم از عزیزش انتظار داره کاری براش انجام بده و اون عزیز محترم سهوا یا عمدا نتونه اون کارو انجام بده بعدش به مرحله ی گله میرسیم. بعد از مرحله گله دلخوریه ، چون وقتی گله میکنی نمیدونی که اون طرف در چه حالیه تو با قضاوت های خودت و یک طرفه قاضی رفتن ازو ن طرف گله میکنی اونم ازت دلخور میشه که چرا درکش نکردی و داری گله میکنی خلاصه آخرش ممکنه به دعوا هم ختم بشه. یه تصمیمی که تو سال 96 دارم اینه که از هیچ  کسی انتظار هیچ حرفی هیچ کاری هیچچی رو نداشته باشم. از طرفی هم تا جایی که میتونم به انتظار اطرافیانم جامه ی عمل بپوشونم اما دیگه وقتی دیدم طرف ب...
20 فروردين 1396
1