پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

دوشنبه 3 مهر 96

1396/7/4 8:54
نویسنده : ايلقار
386 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم. الان که من اینجا دارم برای تو می نویسم به احتمال زیاد تو خواب نازی. انشالله که تو خوابی البته.

دیروز همین جا تصمیم گرفتم که در مقابل تو پر انرژی تر باشم خستگی های محیط کارمو بهت انتقال ندم. باهات بازی کنم. روت عصبانی نشم. ولی مثل اینکه من آدم بشو نیستم.عصبانی

دیروز روز سخت و طاقت فرسایی بود. روز بازگشت مامان جونت از کربلا بود صبح قرار بود همه برن فرودگاه پیشواز مامان ولی من چون سرکار بودم نتونستم برم چون باباییت شیفتش بعد از ظهر بود قرارمون بر این بود که من 2 ساعت مرخصی ساعتی بگیرم برسم خونه تا اون بره سرکار اما از طرفی تو خونه مامانم هم رفت و آمد زیاد بود و باید به اونجا هم زود میرفتم این جوری تصمیم گرفتیم که من برم خونه ی مامان و تو و بابایی هم بیاین اونجا بعد بابایی ازونجابره سرکار.

که همینطور هم شد . وقت نهار بود با چه مصیبتی با کمک خاله ناهیدت غذات رو بهت دادیم.

حداقل یکم ذهنم آروم شد بابت غذا خوردنت. اینم بگم که خیلی شلوغ شدی اصلا یه جا بند نمیشی همش در حال راه رفتنی و کشف دنیای اطراف خودت. سر نهار خوب منم خسته بودم دوست داشتم مثل بچه های دیگه که کنار مامانشون نشسته بودن تو هم بشینی پیشم اما ننشستی و همش بازیگوشی کردی و نزاشتی من نهارمو بخورم.

بدی یا نمیدونم بگم خوبی این روزها هم اینه ک ه بیش از اندازه بهم وابسته شدی تویی که وقتی نسا رو میدیدی اصلا بهم محل نمیدادی الان اصلا با نسا نمیمونی و همش از گردن من آویزونی همش نق میزنی.

همه نهارشونو خوردن منم تو رو سپردم که نگهت دارن و با عجله یه چیزی کوفت کردم که اگه زهرمار میخوردم ازون بهتر بود.

بعد از ظهر هم که اصلا حرف خوابو نزن. نخوابیدی و خونه ی مامان جونت هم رفت و آمد زیاد بود منم داشتم به مهمونا میرسیدم. تو هم همچنان در حال گریه و زاری که بغلت کنم.گریه

عصر شد بابات اومد با کمکش یکم از آبگوشت بهت خوروندیم و جاتو عوض کردم با چه مصیبتی خوابوندمت خواستم برم دیدن عمومینا که اونا هم از کربلا اومده بودن.

سپردمت به بابات و رفتم چه رفتنی اونقد حالم بود که تو راه هر لحظه احساس میکردم دارم میفتم رفتیم و برگشتیم که داداشم تو راه بهم زنگ زد که زود بیا از توکوچه که وارد شدم صداتو شنیدم نمیدونم با دیشب سه باره که میخوابی بعد از خواب پامیشی و دل درد میگیری و به شدت گریه میکنی تا اینجاش که خودمو خوب کنترل کرده بودم. ما احتمال میدادیم که باز تو کلیه ات سنگ ایجاد شده و به خاطر اونه این دردها بردیمت پیش دکتر بهبهانی بدو ن نوبت رفته بودیم و گفت تا ساعت 11 نوبتتون نمیرسه قبول کردیم و گفتیم حداقل یه سونو بنویس بنویس ما بریم جواب سونو ر وبیاریم.

خدا رو شکر تو کلیه ات سنگ نداشتی ولی ماشالله مگه انرژی تو تموم شدنیه همش شلوغی میکرد.

اومدیم مطب دکتر خدا خیرش بده ساعت حوالی 9 بود که ما رو فرستاد پیش دکتر و دکترم گفت سنگ دیده نشده اما یه آزمایشم مینویسم که ببرین اگه آزماییشش خوب باشه مشکل کلیوی نداره و باید از جوانب دیگه بررسی کنن ببینن این دردها و گریه ها از چیه

خیلی خسته بودم. به خاطر این وزن لعنتی که خودم دارم زیاد نمیتونم بغلت کنم. تو هم اصلا بغل بابات نمیرفتی. وقتیم میرفتی با گریه میرفتی. از گردنم آویزون بودی خیلی خسته بودم برگشتنی یکم روت عصبانی شدم. تو که هی ماما ماما میگفتی و گریه میکردی گفتم ننت بمیره الان ناراحتم الانم که الانه خیلی خستم.

خسته و کوفته اومدیم خونه از حجت انتظار داشتم وقتی وضع منو اونجور دید به اسرا برسه غذاشو بده.

اسرا قبول نکرد فقط گریه میکرد و منو میخواست. خلاصه رفتم غذاشو دادم یکم آروم شد دو سه تا چای خوردم و بردم خوابوندمت اصلا شام نخوردم میل نداشتم .وابستگی تو به من تا این اندازه هرچند دلنشینه اما گاهی وقتا به دلیل شرایط من و خستگی واقعا طاقت فرساس.

اینو بدون که خیلی دوستت دارم. منو ببخشگریه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)