پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

مهموني

1394/3/12 10:00
نویسنده : ايلقار
176 بازدید
اشتراک گذاری

خيلي وقت بود كه خونه ي آبجي هام و داداشم مي رفتيم و اونها خونه ي ما نيومده بودن. ديگه كم كم داشتم خجالت مي كشيدم ازشون. شنبه كه داشتيم از آستارا برمي گشتيم تو راه تصميم گرفتيم كه روز دوشنبه اونها رو دعوت كنيم خونمون.آرام

اين سري براي اينكه روز مهموني زياد خسته نشم تصميم گرفته بودم قبلا يه سري ازكارهامو انجام بدم و دوشنبه زياد اذيت نشم. اما نشد چون شنبه كه از راه رسيده بوديم و خسته و كوفته بوديم و فقط خوابيديمخواب

يكشنبه هم هم پريسا جون خواهر شوشو اومد خونمون هم آب خونه قطع شد و ديگه همه چي به هم ريخت و من موندم كلي ظرف كثيف.بی حوصله

از طرفي علايم پري به سراغم اومد و درد شديدي كه زير شكمم داشتم امونمو بريده بود.غمناک

چون پزشكم بهم گفته بود كه روز دوم پري بيا پيشم و اين هفته چهارشنبه تعطيل بود. تنها فرصتي كه ميتونستم برم دكتر دوشنبه بود و دوشنبه هم كه مهمون داشتم و از طرفي هم آب خونه دوروز قطع شد . چند بار خواستم مهموني رو كنسل كنم اما نتونستمخجالت.

دوشنبه تو اداره مديرم منو خواست و كلي حرف بارم كرد تا اون حد كه از شدت عصبانيت حالت تهوع داشتم. اما رسيدم خونه ديدم پريسا و حجت خونه روز تميز كردن. جارو كشيدن و ظرفهاي كثيف رو هم شستن خيلي روحيه گرفتم چون فقط پختن غذاها برا من مونده بود.

خدايا من خودم هيچ اما حجت خيلي مهربون و خوبه تو رو به امام زمان قسمت ميدم كه فردا روز مولودشه. اونو از نعمت پدر بودن محروم نكن.

شروع كردم به پختن غذاها اول مامان اومد و بعد آبجي ناهيد و آبجي صديقه. خوب بود. فقط نميدونم چرا احساس ميكنم ناهيد و صديقه منو نشناختن. در حالي كه من درد داشتم و نميخواستم به اونها بگم كه ناراحت بشن. اونها فكر ميكردن كه من از زود اومدن اونها ناراحتم. علي اصغر پسر آبجي ناهيد ماشالله يكساله شد.

يه لحظه شرايط خودمو با شرايط ناهيد مقايسه كردم. ناهيد بيست سال بود كه بچه دار نميشد. تقريبا 14 سال از من بزرگتره. يادم افتاد اون روزي كه من خبر حاملگيمو بهش گفتم و از اون خواستم كه به مادر شوشو بگه و مژدگوني بگيره. اون موقع هنوز ناهيد حامله هم نبود.الان ميفهمم كه اون موقع چقد كار بدي كردم.آدم وقتي مشكل نازايي پيدا ميكنه هي خودشو با هم سن و سالانش با كسايي كه بعد ازون ازدواج كردن اما بچه دار شدن مقايسه ميكنه و ناراحت ميشه. 

اين درد دردي هست كه تا نكشي نميفهمي. البته كسايي هم هستن كه اين دردو كشيدن ولي وقتي بچه دار شدن ديگه اونهايي كه ميخوان بچه دار بشن اما نميشن رو ملاحظه نميكنن. 

خلاصه درد شديدي داشتم و سوزش و تكرر ادرار هم روش اومد.

اما در كل مهموني خوبي بود. من كه احساس كردم به همه خوش گذشت.

هنوز هم پريود نشدم و موندم كه اگه تو تعطيلات بشم و نتونم برم دكتر چي ميشه.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)