پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

تولد علی اصغر

1394/3/13 19:33
نویسنده : ايلقار
157 بازدید
اشتراک گذاری

امروز روز نیمه ی  شعبان و همونطور که گفتم تولد علی اصغر بود. صبح زود پا شدیم رفتیم خونشون. تا ظهر که قبل از اینکه خانواده ی شوهر ناهید بیاد خونشون حالم تقریبا خوب بود. خودمو سرگرمه تزیینات تولد کرده بودم. بعد از اینکه اونها اومدن. تقریبا هم سن و سال من بودن ولی هر کدومشون دوتا بچه داشتن.خدایا من همیشه وقتی کسی رو میبینم که خیلی راحت حامله شده خیلی راحت زایمان کرده. و خیلی راحت داره بچشو بزرگ می کنه. همش ذهنم به این میرسه که من حتما تو یه جایی از زندگیم یه لحظه ای یه نیت بد از ذهنم گذشته و الان دارم تاوان اون رو پس میدم.گریه

خدایا خوب منم انسانم ممکنه اشتباه کنم یه جایی تو زندگیم شاید نخواسته شیطون قولم زده مثلا خودمو از کسی برتر دونستم.اما خودت می دونی من خودم زود متوجه اشتباهم میشم و از تو معذرت میخوام. اما تو جایی احساس می کنم به من خودتو نشون میدی میخوای بهم ضربه شصت بزنی. احساس میکنم مثلا میگی تو بودی که خودتو مثلا از شهربانو برتر میدیدی من به شهربانو نعمتی میدم که تو با دیدنش هی حسرت بکشی. ولی نه تو اینهمه هم بدجنس نیستی خدا جونم. خودت از دل من آگاهی.

مراسم که شروع شد دلم بد جور گرفته بود. نه حال و حوصله ی رقصیدن داشتم نه حاضر شدن برای مراسم. حتی حاضر شدن بقیه و رقصیدنشون برام مسخره میومد. یه جا ناهید ازم خواست باهاش برقصم. پاشدم ولی وسطش گریم گرفت. نخواستم کسی ببینه و زود رفتم بیرون.همه بچشون یا تو بغلشون بود. یا تو شکمشون. لیدا عروس عمه هم حامله بود. نمیدونم چرا من هرجا حامله ای میبینم گریم میگیره. حتی نتونستم بهش تبریک بگم. نه این که بهش حسودی بکنما. نه. خدا انشالله بچش رو سالم و سلامت به دنیا بیاره. یاد حاملگی خودم میافتم. احساس میکنم دیگه نمیتونم حامله بشم. لیدا عروسیش دو سه ماه بعد از عروسی من بود.

تو خداحافظی هم که همه منو دعا میکردن خدا انشالله به تو هم بچه بده. میخواستم با پتک تو سر آدم هایی که این حرفو به من میزنن بزنم. آخه به شما چه. درد آدمو تازه میکنن. یعنی میخوان بگن از یادت نره ها که تو بچه دار نمیشی.

بعد ازینکه از مراسم برگشتم تو خونه بغضم ترکید پریدم بغل حجت و گریه کردم اونم هی می گفت اگه منو دوست داری گریه نکن. امروز عیده. تو عید که گریه نمی کنن. ولی من از یه طرف میخواستم دل سیر گریه کنم از طرف دیگه نمیخواستم بیشتر ازین حجت رو ناراحت کنم.خواستم بیام وبلاگ تا دردمو اینجا بنویسم.

آخه هیشکی آدمو درک نمیکنه. ناراحتی من گریه هام مثلا برا خواهرم مسخره میاد. باز خدا روشکر که اینجا هست و راحت میام حرفمو میزنم.

خدایا من می دونم بنده ی لایق تو نیستم. اما به قول آرزو جون هیچ چیزی رو از تو به زور نمیخوام.

یا دامن منو سبز کن. یا اگه نمیکنی صبر و طاقتشو بهم بده. تا بتونم تحمل کنم. فقط ازت همینو میخوام.

خدایا اینقد باهات حرف نزدم که دیگه از یادم رفته چطوری ازت چیزی بخوام.منو ببخش. بیشتر ازین منو امتحان نکن.

ذهنم خیلی مشغوله. داروی سپرترون کامپاندم داره تموم میشه. احتمالا بعد از امروز دیگه پریود شم و شنبه هم برم پیش دکترم. خودت کمکم کن. من فقط اینو میدونم که تو رو خیلی دوست دارم. میدونم که تو هم منو دوست داری. فقط دوست دارم بدونم حکمت این کار چیه.

 

 

پسندها (4)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

پروین
14 خرداد 94 13:47
به امید خدا همه مادر میشیم
ايلقار
پاسخ
انشالله