پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

15 خرداد

1394/3/16 8:15
نویسنده : ايلقار
279 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه كه از تولد اومدم گفتم كه حالم خوب نبود از حجت خواستم كه زود بريم اهر بلكه حال و هوامون عوض شه. ولي اون گفتش كه شبه و جاده ها شلوغه و فردا صبح ميرم.

صبح هم از خواب پاشديم. آبجي ناهيد زنگ زده بود به خاطر اداهاي آبجي فاطمه كه خيلي ناراحتش بود زنگ زده بود با من درد دل كنه. يكمي هم ازون بابت اعصابم خورد شد.

خلاصه پاشديم رفتيم اهر. اصلا دل و دماغ نداشتم. هوا هم خيلي آلوده بود. جاده هم خيلي شلوغ بود.

رسيديم من با پريسا بعد از نهار يكم درد دل كردم. دلم وا شد. اما اصل ماجرا جمعه بود. هوا فوق العاده گرم بود و من حال و حوصله نداشتم برم باغ اما به اصرار جمع ديدم كه اگه برم بهتره.

رفتيم اولش يكم سبزي كوهي جمع كرديم كه اسمش بويمادرن و ستلجم علاغي بود. بعد من ديدم حال ندارم اومدم نشستم سالاد خورد كنم. تا اينكه كباب ها رو پختن و آوردن. طبق روال عادي برنامه يه طرف جاريم نشسته بود طرف ديگه برادر شوشو و پدرش از اينها اصرار از اون انكار. اينها داشتن كباب ها رو به زور خرد جاريم ميكردن. اونم نميخورد. منم اون ور داشتم به جاي كباب نون پنير مي خوردم. اما هيشكي به من توجه هم نميكرد كه چي ميخورم يا نميخورم.

اولش برام مسخره بود داشتم به حرف هاشون ميخنديدم. بعد اعصابم خورد شد. خواستم ازونجا دور بشم برم يه جايي بشينم كه چشمم به هيچ كدومشون نخوره. كه حجت اومد پيشم گويا اون هم ناراحت بود. ازينكه من سري پيش گفتم كه تو خانواده نبايد بين عروس هاتون فرق بزارين اينها آدم نميشن و ازين حرفها. و ادامه داد كه تو تقصيري نداري و اونها رفتارشون  رو بلد نيستن و اگه من هم جاي تو بودم ناراحت ميشدم و ....

خلاصه مني كه رفته بودم يكم آروم بشم برگردم با حرف هايي كه حجت بهم زد با توپ پر برگشتم.

خواستم برم با پدر شوشو حرف بزنم بگم آخه چرا اين كارا رو مي كنيد. من نميگم اونو دوست نداشته باش. ميگم حداقل وقتي من يه روز ميام پيشتون از اين اداها در نياين و منو ناراحت نكنيد.

رفتم بهش گفتم پدر من تو رو جاي پدر نداشتم گذاشته بودم. ازت بيشتر ازينها انتظار داشتم و.....

گفت تو خيلي حرف در مياري. اون مهمونه. ولي من حرفشو قبول نداشتم. منم مهمون بودم. منم يه روز دردامو ميزارم پشت سرم تا بلكه برم پيش اونها حال و هوام عوض شه. گفت اون خيلي سادست. مظلومه. خجالت ميكشه. خلاصه دعوامون شد. منم فقط گفتم من با جاريم مشكلي ندارم. فقط شما رفتارتون رو بلد نيستيد.

كه بعدش اونها هم اومدن و ناظر ماجرا شدن. و به قول حجت الان جاريم سر از پا نميشناسه كه عجب آدمي هستم كه اونها دارن به خاطر من دعوا ميكنن.

من اشتباه خودمو قبول دارم. من نبايد به پدر شوشو چيزي مي گفتم.نميدونم اونها چه تصوري از من تو ذهنشون دارن. يه آدم جاني،خيلي زرنگ، پرخور، بد اخلاق و ....

ديگه خسته شدم.

ازينكه خودمو به يكي ديگه ثابت كنم كه بابا من اونطور كه فكر مي كنيد نيستم. خسته شدم. از تلاشهايي كه برا ادامه  ي ارتباطم با خانواده ي شوشو كردم خسته شم. موندم چيكار كنم.

من يه اخلاقي دارم. وقتي ببينم ذره اي كسي منو ناراحت ميكنه زود ميتونم پاكش كنم از ذهنم طوري كه ديگه طرف اصلا برام مهم نباشه.

اما نميتونم خانواده ي شوشو رو از ذهنم پاك كنم. اونها خانواده ي عزيزترين كسم، حجتم هستن. 

وقتي ميرم خونشون ناراحتم ميكنن. وقتي هم نميرم خودم ناراحت ميشم.

خدايا تو خودت راه حل مناسبي جلوي راهم قرار بده.

زود اومديم تبريز. جاده شلوغ بود. برگشتني حجت هم ناراحت بود. فقط ازينكه چرا تو جمع اون اتفاق بايد مي افتاد. كاش اگه حرفي هم بود. بعدها پنهاني قضيه رو مطرح ميكردي. حالا اقدس( جاريم) جريان رو فهميده و خيلي خوشحاله.

منم ناراحت بودم. بعد از مدت ها اون تابو رو شكستم و نمازم رو خوندم. 

خيلي آروم شدم.

و فقط از خدا آرامش خواستم.

خدايا هر چند من اينجا نميتونم همه چيز رو بگم. تو كه خودت همه چيز رو شاهد و ناظري. تو كمك كن. سرم رو با يه بچه طوري گرم كن. كه ديگه اونها به يادم نيافتن.

شايد اگه من هم نوه اي برا اونها مي آوردم. پيششون عزيز بودم.

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان نفیسه
16 خرداد 94 10:44
سلام عزیز مهربونم ممنون از این همه لطفی که دارید ایشاله هر جاهستی دلت خوش باشه و لبت خندون
ايلقار
پاسخ
عزيزم. تو بهترين مادر دنيايي منم دوست دارم دختر به دنيا بيارم. چون بچه ي اولم دختر بود كه نشد. دعام كن. خيلي دوست دارم تجربياتتونو در مورد حامله شدن بدونم.
ĸoѕαr
17 خرداد 94 9:11
Aunt Jvnm.chh Nazi salute your website. !!! I went to my fancy like the cute little white Vbanmk. If you click on my web .aztvn happy thank Kelly
ايلقار
پاسخ
thanks
مامان لیلا
18 خرداد 94 8:22
سلام عزیزم از خوندن داستان امروزت ناراحت شدم توکل به خدا کن همه چیز حل میشه و بلاخره اونا پی به اشتباهشون میبرن. خدا هم یه نی نی ناز بهت هدیه میکنه ختم صلوات خیلی موثره یه دوره ختم صلوات نذر کن انشاءالله حاجت روا میشی.
ايلقار
پاسخ
سلام خانمي زيارت قبول. اميدوارم در كنار حرم امام رضا همه ي ماها رو هم دعا كرده باشي. زندگيه ديگه چاره اي نيست بايد سوخت و ساخت.هر چند گاهي وقتها ساختن واقعا سخته. نظراتتون واقعا بهم روحيه ميده. خيلي خوشحالم مي كنيد.
مامان مهربون
19 خرداد 94 11:22
سلام دوستم من شما رو به لینکام اضافه کردم، دوست داشتید شما هم منو لینک کنید
ايلقار
پاسخ
سلام عزیزم.ممنونم چشم حتما با کمال میل. عزیزم شما تو لینک من هستید از قبل البته ببخشید بی اجازه لینکتون کرده بودم. هر روز به وبتون سر میزنم ببینم پست جدید گذاشتید یا نه.چون احتمالا هم دردیم.