15 خرداد
چهارشنبه كه از تولد اومدم گفتم كه حالم خوب نبود از حجت خواستم كه زود بريم اهر بلكه حال و هوامون عوض شه. ولي اون گفتش كه شبه و جاده ها شلوغه و فردا صبح ميرم.
صبح هم از خواب پاشديم. آبجي ناهيد زنگ زده بود به خاطر اداهاي آبجي فاطمه كه خيلي ناراحتش بود زنگ زده بود با من درد دل كنه. يكمي هم ازون بابت اعصابم خورد شد.
خلاصه پاشديم رفتيم اهر. اصلا دل و دماغ نداشتم. هوا هم خيلي آلوده بود. جاده هم خيلي شلوغ بود.
رسيديم من با پريسا بعد از نهار يكم درد دل كردم. دلم وا شد. اما اصل ماجرا جمعه بود. هوا فوق العاده گرم بود و من حال و حوصله نداشتم برم باغ اما به اصرار جمع ديدم كه اگه برم بهتره.
رفتيم اولش يكم سبزي كوهي جمع كرديم كه اسمش بويمادرن و ستلجم علاغي بود. بعد من ديدم حال ندارم اومدم نشستم سالاد خورد كنم. تا اينكه كباب ها رو پختن و آوردن. طبق روال عادي برنامه يه طرف جاريم نشسته بود طرف ديگه برادر شوشو و پدرش از اينها اصرار از اون انكار. اينها داشتن كباب ها رو به زور خرد جاريم ميكردن. اونم نميخورد. منم اون ور داشتم به جاي كباب نون پنير مي خوردم. اما هيشكي به من توجه هم نميكرد كه چي ميخورم يا نميخورم.
اولش برام مسخره بود داشتم به حرف هاشون ميخنديدم. بعد اعصابم خورد شد. خواستم ازونجا دور بشم برم يه جايي بشينم كه چشمم به هيچ كدومشون نخوره. كه حجت اومد پيشم گويا اون هم ناراحت بود. ازينكه من سري پيش گفتم كه تو خانواده نبايد بين عروس هاتون فرق بزارين اينها آدم نميشن و ازين حرفها. و ادامه داد كه تو تقصيري نداري و اونها رفتارشون رو بلد نيستن و اگه من هم جاي تو بودم ناراحت ميشدم و ....
خلاصه مني كه رفته بودم يكم آروم بشم برگردم با حرف هايي كه حجت بهم زد با توپ پر برگشتم.
خواستم برم با پدر شوشو حرف بزنم بگم آخه چرا اين كارا رو مي كنيد. من نميگم اونو دوست نداشته باش. ميگم حداقل وقتي من يه روز ميام پيشتون از اين اداها در نياين و منو ناراحت نكنيد.
رفتم بهش گفتم پدر من تو رو جاي پدر نداشتم گذاشته بودم. ازت بيشتر ازينها انتظار داشتم و.....
گفت تو خيلي حرف در مياري. اون مهمونه. ولي من حرفشو قبول نداشتم. منم مهمون بودم. منم يه روز دردامو ميزارم پشت سرم تا بلكه برم پيش اونها حال و هوام عوض شه. گفت اون خيلي سادست. مظلومه. خجالت ميكشه. خلاصه دعوامون شد. منم فقط گفتم من با جاريم مشكلي ندارم. فقط شما رفتارتون رو بلد نيستيد.
كه بعدش اونها هم اومدن و ناظر ماجرا شدن. و به قول حجت الان جاريم سر از پا نميشناسه كه عجب آدمي هستم كه اونها دارن به خاطر من دعوا ميكنن.
من اشتباه خودمو قبول دارم. من نبايد به پدر شوشو چيزي مي گفتم.نميدونم اونها چه تصوري از من تو ذهنشون دارن. يه آدم جاني،خيلي زرنگ، پرخور، بد اخلاق و ....
ديگه خسته شدم.
ازينكه خودمو به يكي ديگه ثابت كنم كه بابا من اونطور كه فكر مي كنيد نيستم. خسته شدم. از تلاشهايي كه برا ادامه ي ارتباطم با خانواده ي شوشو كردم خسته شم. موندم چيكار كنم.
من يه اخلاقي دارم. وقتي ببينم ذره اي كسي منو ناراحت ميكنه زود ميتونم پاكش كنم از ذهنم طوري كه ديگه طرف اصلا برام مهم نباشه.
اما نميتونم خانواده ي شوشو رو از ذهنم پاك كنم. اونها خانواده ي عزيزترين كسم، حجتم هستن.
وقتي ميرم خونشون ناراحتم ميكنن. وقتي هم نميرم خودم ناراحت ميشم.
خدايا تو خودت راه حل مناسبي جلوي راهم قرار بده.
زود اومديم تبريز. جاده شلوغ بود. برگشتني حجت هم ناراحت بود. فقط ازينكه چرا تو جمع اون اتفاق بايد مي افتاد. كاش اگه حرفي هم بود. بعدها پنهاني قضيه رو مطرح ميكردي. حالا اقدس( جاريم) جريان رو فهميده و خيلي خوشحاله.
منم ناراحت بودم. بعد از مدت ها اون تابو رو شكستم و نمازم رو خوندم.
خيلي آروم شدم.
و فقط از خدا آرامش خواستم.
خدايا هر چند من اينجا نميتونم همه چيز رو بگم. تو كه خودت همه چيز رو شاهد و ناظري. تو كمك كن. سرم رو با يه بچه طوري گرم كن. كه ديگه اونها به يادم نيافتن.
شايد اگه من هم نوه اي برا اونها مي آوردم. پيششون عزيز بودم.