پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

سفره ي حضرت ابوالفضل

1394/3/23 9:54
نویسنده : ايلقار
7,040 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه براي نهار خونه ي فاطمه خانم مستاجر قبلي ابجي صديقه دعوت بوديم. چون خونه گرفته بودن نذر كرده بود كه تو خونش سفره ي  حضرت ابوالفضل باز كنه. روز ميلاد حضرت رقيه هم بود.( نمي دونم چرا احساس ميكنم چون اسمم رقيه هست سرنوشتم هم مثل حضرت رقيست. اون تو سه سالگي پدرشو از دست داد. منم تو 15 سالگي.  پدر و مادرم رفته بودن زيارت امام رضا مشهد كه پدرم اونجا فوت شده بود. من مرگ پدرم رو با چشم خودم نديدم به خاطر اون بود كه هميشه خواب ميديدم كه پدرم از سفر برگشته و ميگه كه من نمرده بودم اشتباهي جنازه ي يكي ديگه رو فرستاده بودن تبريز.

من اونموقع اونقد بچه بودم كه نميدونستم چه بلايي سرم اومده . تو مراسم سر گرفتن خرما دم در با بقيه دعوا مي كردم كه نه حتما بايد من خرما بگيرم. اما بعد ها متوجه شدم.

پدرم رفته بود. من و مامان و سميه و داداش علي تو خونه  مونده بوديم. بدون درآمد با كلي آبرو.....

ولي دست مامانم درد نكنه از اولش نزاشت زياد به من سخت بگذره مامان و علي و سميه فرش مي بافتن و منم كاراي خونه رو مي كردم و درسمو مي خوندم. رفته رفته نبود پدر رو بيشتر احساس مي كردم. وقتي دختري با ناز باباشو صدا ميكرد گريم مي گرفت. وقتي پدري به دخترش قيزيم مي گفت دلم آتيش مي گرفت. وقتي پدر و دختري رو دست در دست هم مي ديدم آه مي كشيدم. 

داداش حسينم زنده باشه كه اون زياد نذاشت بي پدري رو من اثر بزاره خيلي بهم محبت كرد. جاي پدرمو گرفت.حتي خيلي وقتها دوست داشتم بابا صداش كنم. اما نشد.

خلاااااصه با بدبختي تمام تونستم از رشته مهندسي شهرسازي دانشگاه سراسري قبول شم. نقطه ي عطف زندگي من.

چهار سال درس خوندم. اونموقع آبجي سميه و داداش علي هم ازدواج كرده بودن و رفته بودن. فقط من مونده بودم و مامان. مامان قربونش بشم با قالي بافي هزينه ي زندگيمونو در مي آورد. بعد از اتمام كارشناسي من خيلي دوست داشتم استاد دانشگاه بشم و خيلي هم براي كنكور ارشد خونده بودم. اما از دست بد روزگار يكي دو ماه مونده به كنكورم مامان مريض شد و قلبشو عمل كردن. و من سرم به گرفتاريهامون گرم شد و نتونستم درست و حسابي كنكور ارشدمو بدم.

بعد ازينكه به كلي از دانشگاه فارغ التحصيل شدم دوست داشتم بشينم خونه درس بخونم براي كنكور سال بعد كه مامانم گفت من ديگه نمي تونم يا خودت كار پيدا كن يا شوهر كن. دنيام رو سرم خراب شد. من از همكلاسيهام هيچي كم نداشتم دوست داشتم درسمو ادامه بدم استاد دانشگاه بشم.

تصميم گرفتم كار پيدا كنم. اما كجا بود كاااار. حتي حاضر بودم با مدرك مهندسيم برم مطب دكتر منشي گري كنم.

خلاصه معجزه ي خداوند رو ديدم. شهريور 87 فارغ التحصيل شدم و دي ماه 87 استخدام شدم و از ابتداي سال 88 هم شروع به كارمو زدم.خدايا تو يه بار معجزتو به من نشون دادي منتظر دومين معجزت هستم.)

از  چهارشنبه به خاطر كيستم يكم دلم گرفته بود. 

يادمه وقتي با ناراحتي به آبجي صديقه گفتم بازم كيست دارم گفت آبجي تو هم نذري چيزي بگو شايد مشكلت حل شد. منم ناراحت شدم چون اون نميدونست كه من براي حل شدن مشكلم چقد نذر گفتم.

نميخوام به بقيه ناراحتيمو نشون بدم. فقط حجت هست كه از سر دلم خبر داره  و ميدونه تو دلم چه خبري هست.

سعي ميكنم الكي بين جمع بخندم و خودمو بي تفاوت نشون بدم.

از اداره دراومدم و رفتيم با ابجي صديقه و مامان خونه ي فاطمه خانم. خانم عزادار تا دهنشو وا كرد من گريم گرفت شديد. همه داشتن به من نگاه ميكردن. فهميدن كه به خاطر مادر نشدن دارم اين همه گريه مي كنم.خيلي دوست داشتم خودمو كنترل كنم اما نميشد. دست خودم نبود. وقتي دعا ميكرد كه خدايا قوجاغي بوش گلينلري ....

من فكر ميكردم داشت منو ميگفت. قربون حضرت ابوالفضل برم. حجت به حضرت ابوالفضل ارادت خاصي داره. حتي وقتي اسمش مياد دست رو قلبش ميزاره و ذكر ميگه. وقتي روز تولد حضرت ابوالفضل داشتن تو كوچه شربت پخش مي كردن نذر كردم. اگه من و حجت هم صاحب فرزند بشيم روز تولد حضرت ابوالفضل هر سال گوسفند قربوني كنيم.

نذر كرديم اگه بچه دار شديم حتما اسم يا لقب حضرت ابوالفضل رو رو بچمون بزاريم.

خلاصه سفره تموم شد و من با دلي پر از درد برگشتم خونه. مامان هم با من اومد خونه ي ما اما من اصلا حوصله نداشتم. بيچاره از وقتي اومد خودش غذا گرم كرد خودش ظرف ها رو شست و منم دل درد داشتم دراز كشيده بودم. حجت هم از سر كار اومد ديد من حال و حوصله ندارم. اونم از دل و دماغ افتاد مامان بيچاره هم از اون وضعيت ما ناراحت بود. 

چون مامانم خونمون بود و نميتونستيم با حجت راحت حرف بزنيم با پيامك حرفامونو به هم گفتيم. من ازش ناراحت بودم كه يه روز من مريضم اون چرا ناراحته و تو كارها به مامان كمك نميكنه. اونم گفت وقتي اومدم ديدم تو در اون حالي منم حالم گرفته شد. بهش  جريان سفره رو گفتم كه ديگه احساس مي كنم حضرت ابوالفضل و خدا حرفامونو نميشنون. اونم گفت تو اعتقادت سست شده و ما هر چي داريم از اونهاست. در آخر بهش گفتم كه چقد دوستش دارم. و ازش معذرت خواستم. راست مي گفت بايد خودمو كنترل كنم.

خدايا  خودت شادي رو به خونه ي ما بيار. اميدم فقط به توست.

پسندها (5)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

محجوب بانو
27 خرداد 94 19:00
تقدیم به رقیه جان که انشالله بزودی خبر مامان شدنش رو میشنویـــــــــــــــم ……..*..lovel…* …..*..lovelovelo…* …*..lovelovelove….* ..*.lovelovelovelove…*……………*….*….* .*..lovelovelovelovelo…*………*..lovel….* *..lovelovelovelovelove…*….*…lovelovelo.* *.. lovelovelovelovelove…*….*…lovelovelo.* .*..lovelovelovelovelove…*..*…lovelovelo…* ..*…lovelovelovelovelove..*…lovelovelo…* …*….lovelovelolovelovelovelovelovelo…* …..*….lovelovelovelovelovelovelov…* ……..*….lovelovelovelovelovelo…* ………..*….lovelovelovelove…* ……………*…lovelovelo….* ………………*..lovelo…* …………………*…..*
ايلقار
پاسخ
فدات بشم عزيز دلم. خيلي خوشحالم كردي. به خدا . انشالله
مامان نفیسه
7 تیر 94 8:44
عافرین همیشه امیدت به خدا باشه کو عکس سفرتون؟
ايلقار
پاسخ
آره عزيزم. من مطمينم نوبت منم ميرسه. قبلنا وقتي يه خانم حامله رو ميديدم به حالش غبطه ميخوردم و ناراحت ميشدم و حاملگي خودم يادم مي افتاد و گريم مي گرفت. اما الان وقتي يه خانم حامله رو ميبينم خوشحال ميشم. احساس مي كنم مثل صف نانوايي وايسادم كه نوبتم برسه و نونمو بهم بدن. هر چقد اونايي كه قبل از منن زود زود حامله بشن نوبت منم زود ميرسه. عكس ها رو هم حتما ميزارم.چشم