نامه اي به فرزندم
روز جمعه داداش حسين ما رو دعوت كرده بود ويلاشون.
صبح پاشديم تو خونه صبحونه رو خورديم با مامان و حجت رفتيم باغ.
ويلاي داداش نزديك يكي از روستاهاي اطراف تبريزه. و من ازش يه خاطره ي بد دارم. خيلي بد. روزي كه از بيمارستان منو مرخص كردن. من نديدم و نميدونستم كه تو بيمارستان با يه بچه ي هفت ماهه كه مرده به دنيا اومده چكار ميكنن.بعد ها فهميدم كه دخترمو تو يه قوطي دادن دست حجت بيچاره. داداش حسين هرچقد از حجت خواسته بود كه دخترشو بده به اون تا اون ببره كارهاي دفنشو انجام بده حجت قبول نكرده بود.
تا اينكه مامان و داداش و حجت برده بودن دخترمو تو قبرستان همون روستايي كه ويلاي داداش اونجاست دفن كرده بودن. حجت مي گفت من حالم خراب بود. از دستم گرفتن خودشون بردن دفن كردن.
هر سري كه ما ميريم ويلاي داداش مثل اينكه دلم گيره. چند بار ميخواستم به مامان بگم مامان تو روخدا منو ببر سر قبر دخترم نخواستم ناراحتش كنم.
اين جمعه هم كه رفته بوديم باغ دلم گرفته بود. به كي بگم منو ببره سر قبر دخترم.
ولي در كل سعي كردم از ياد ببرم و روز شادي رو داشته باشم. يه جا زنداداش از تاب بازي كردن من و نسا فيلم گرفته بود. بعد كه نشستم اون فيلم رو نگاه كنم ديدم حجت داره با مامانم حرف ميزنه داره گلايه ميكنه. خيلي ناراحت شدم.
برگشتني به حجت چيزي نگفتم. آخه من از دست هر كسي كه ناراحت باشم حتي اگه از دست خودش ناراحت باشم به خود حجت ميگم. مي دونم اين روزها خيلي اذيتش ميكنم. احساس ميكنم من فقط به خاطر مشكلاتمون ناراحتم در حالي كه نگو اون هم ناراحته و به روي خودش نمياره.
گفتم شب موقع خواب بهش خواهم گفت كه عزيزم ميدونم اذيتت مي كنم ولي كاش گلايه ي منو به خودم مي كردي. نه به مامانم تو جمع
شب شد موقع خواب ديدم حجت خيلي حالش گرفته گفتم چي شده حجت تو باغ هم حوصله نداشتي. تا حالا حجت رو اونطوري نديده بودم. نشست زار زار گريه كرد. در حالي كه نميخواست ادامه بده از گريه كردنش خجالت مي كشيد از طرفي هم نميخواست منو ناراحت كنه. گفت رقيه اون روزي كه بردم دخترمو تو قبرستان اونجا دفن كردم يادم افتاد. دلم داره مي تركه.
دل منم تير كشيد. مرد زندگيم داشت گريه مي كرد. خودم به زور جلوي گريه ي خودمو گرفته بودم. خواستم آرومش كنم. خيلي سخت بود. چي بهش بگم؟
هر چي بگم دروغه. بگم حجت فكر بچه رو از سرت بيرون بيار. مگه ميشه؟ بگم اگه بچه نباشه هم ما خيلي خوشيم بازم دروغ ميشه. خلاصه يه حرفهايي گفتم. گفتم همين كه من تو رو دارم و تو منو خودش خيليه. بايد هر لحظه هزار بار شكر كنيم كه سالميم. مشكل خاصي نداريم.
حجت به زور آروم شد. خودمو داشتم ملامت ميكردم. من چقدر بي ملاحظه كوچكترين ناراحتيمو بهش گفتم و اون چطور همه ي دردهاشو تو دلش حبس كرده كه منو بيشتر ازين ناراحت نكنه. ديگه تصميم گرفتم منم غصه هاي خودمو تو دلم نگه دارم. و كمتر به اون فشار بيارم.
بعدش گفت تو چرا ناراحت بودي منم بهش گفتم كه منم ميخواستم برم سر قبر دخترم و اينكه ازت انتظار داشتم گله ي خودمو به خودم بكني. اونم گفت منظوري نداشتم.
بهش گفتم كه حجت اگه تو خيلي بچه دوست داري چون مشكل از منه من راضيم كه از هم طلاق بگيريم تا تو دوباره ازدواج كني و بچه دار بشي. اون هم از شنيدن اين حرف خيلي ناراحت شد. گفت من زندگيمم با توهست مرگمم هم با تو هست. قسمت خدا هرچي باشه همون ميشه.نمي دوني گفتن اون حرف براي من چقدر سخت بود. حرفي از روي عجز و ناتواني.
خلاصه حجت خوابيد. يا نميدونم پشتشو به من كرد و وانمود كرد كه خوابه. ولي من تا صبح بيدار بودم. گريه كردم. چه شب سختي بود.
خدايا ديگه نميدونم تو رو به چي و كي قسمت بدم. فكر نميكني كه ديگه نوبت حجته كه پدر بشه؟
خدايا من گناهكار. من احمق. من نالايق. من بي دين. من همه چي
حجت گناهش چيه؟
حجت كه دلش پاكه پاكه. معصومه. مظلومه. نمازشو سر وقت مي خونه. سر هر ركعت نمازش دو ركعت نماز حاجت مي خونه.ازت خواهش ميكنم بهت التماس ميكنم حاجت ما رو برآورده كن. خدايي كه به جز تو هيچ كسي رو نداريم.