هفته ی 25
عزیز دلم سلام.خیلی امیدوارم میکنی وقتی تکون میخوری و خودتو بهم نشون میدی.اما بهت بگم که تنها امیدواری منم فقط و فقط بودن تو و تکون خوردناته.
با این که تصمیم گرفته بودم اگه این سری حامله بشم اصلا گریه نکنم اما امروز خیلی گریه کردم.چشمام هنوزم که هنوزه داره درد میکنه.
دلم خیلی گرفته بود راستیتش باباییت بدجوری سرما خورده.و خودت میدونی که اون با یه سرماخوردگی ساده کلا میریزه بهم و حالش خیلی وخیم میشه و منم خیلی ناراحت میشم دوست دارم هیچ وقت اون مریض نشه به جاش من مریض بشم چون تحمل مریضی خودم خیلی راحت تر از تحمل مریض بودن اونه.
چند روز بود منم حال نداشتم.حتی نمیتونستم از تختم پاشم.هر دو مون بی حال می خوابیدیم و نه اون میتونست به من برسه و منم نمیتونستم به اون برسم.دلتنگی امروز منم بیشتر به خاطر بی کسی مونه.
خیلی سخته زمونه طوری شده که همه مشکل دارن هیچ کسی نمیتونه به دیگری کمک کنه به دادش برسه.
دیشب دیگه خیلی خسته شده بودم پیام فرستادم به داییت که ببینم اگه مساعده بیاد امروز صبح منو بیاره خونشون.اما طوری جواب داد که فک کردم سرش شلوغه و مساعد نیست.
منم بهش چیزی نگفتم.امروز صبح هم چون بابایی مریض بود حتی نتونست بره نون بخره و حداقل صبحونه بخوریم.بعدش پاشد رفت دکتر و من باز تو خونه با اون حالم تنها موندم.
بیشتر از دست مامان بزرگت ناراحت بودم.حتی یه زنگ نمیزد حالمون رو بپرسه.جایی که فامیلشون سهیلا بهم زنگ زد و التماس کرد که تو رو خدا بیاید خونه ی ما من از هر دو تاتون مواظبت میکنم.مامانبزرگ حتی یه زنگ هم نمیزد حالا تعارف پیشکش.
که داییت اومد به محض اینکه دیدمش گریم گرفت.دیدن حال ندارم لباسامو اوردن کخ بپوشم و باهاشون بیام خونشون.خدا خودش شاهده که زنداداشم خیلی خانمه.خدا پدر و مادرش رو رحمت کنه خیلی وقتها به دادم رسیده اومدیم اینجا و باباییتم بعد از ظهر از سر کار برگشت و بهش سرم زدن حالش خیلی بهتر شده.
عصر هم خاله ناهیدت اومدن اینجا اونا هم یه مشکل دیگه داشتن.و این خونه هم مثل امامزاده میمونه هرکسی مشکلشو برمیداره یا علی خونه ی داداش.
خلاصه بعد از رفتن اونا.دلتنگی الان من به خاطر اینه که باباییت بهم محل نمیده.
مثل اینکه ازم دلسرد شده.هرچقد بهش محبت میکنم انگار نه انگار.خیلی ناراحتم.