زلزله
امشب شامو خونه ی آبجی صدیقه مهمون بودیم.ازین اخلاق خودم خیلی بدم میاد که تو خونه ی خودمون هیچی نمیتونم بخورم اما وقتی مهمون میرم انقد میخورم که کم میمونه بترکم.و طبق معمول قندم بالا رفته بود.شب هم که برگشتیم خونه ی خودمون از طرفی از اتفاقات افتاده تو خونه ی اونها ناراحت بودم.از طرفی هم درست موقعی که میخواستم بخوابم زلزله اومد.زیاد طول نکشید ولی کاملا احساس کردیم.هوای بیرون خبلی سرده.یه لحظه زلزله اهر.ورزقان یادم افتاد.اگه این پیش لرزه باشه چی؟؟اگه موقعی که خوابیم زلزله اصلی بیاد چی؟؟؟؟خلاصه کلی استرس کشیدم.یادمه تو زلزله ی اهر من اونجا بودم.خیلی روزهای سختی رو گذروندیم.خدا اون روزو نیاره.
ولی امروز یعنی امشب یه تصمیمهایی گرفتم.تصمیم گرفتم خودمو عوض کنم.بر اساس جایگاهم رفتار کنم.اونقد متواضعانه برخورد نکنم که همه فک کنن از من سرن.یکم افاده ای باشم.اگه بخوام برا خودم هدف تعیین کنم اینه که چون من دارم کم کم مادر میشم.باید رفتارم الگو باشه.اونطور که دوست دارم دخترم رفتار کنه باید رفتار کنم.از بعضی از کارها و حرفهای ابجی صدیقه خیلی بدم میاد.ولی مجبورم تحملش کنم و به حرفاش فک نکنم.پس سعی میکنم که دیگه صدیقه و خانوادش نتونن منو با حرفهاشون با کارهاشون ناراحت کنن.شب بخیر گلم.مامانت از ترس زلزله نمیتونه بخوابه.ولی میدونم اگه نخوابم باز فردا صبح قندم میره بالا و حالا بیا درستش کن.برام دعا کنید تو رو خدا.