پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

سونوگرافی رشد

1394/11/5 21:54
نویسنده : ايلقار
198 بازدید
اشتراک گذاری

امروز رفتم پیش دکترم.چون حرکات بچه رو اون پایین مایینا حس میکردم و فکر میکردم که برام مشکل ساز خواهد شد پایین بودن جنین.

صبح چون خونه تنها بودم خواب مونده بودم و تو خواب کیمیا رو میدیدمخنده

تو خرمشهر باهم بودیم داشتیم از دست عراقیا فرار میکردیم.

ساعت 10 از خواب پاشدم و چون صبحانم دیر شده بود قندم بالا رفته بود و دستام میلرزید.

همسری هم اومد و بعد از خوردن صبحانه باهم رفتیم بیمارستان.خدا رو شکر ازمایش پره کلامسی منفی بود و دکترم گفت همه چی نرماله فقط سونوگرافی ها یکی دو هفته از تاریخ واقعی بچه سنشو کمتر نشون میدن.که نوشت برای سونو.و طبق معمول کشیدن نوبت تو اون زیرزمین. ولی خوب خدا رو شکر سونو که کرد گفت همه چی عادیه و اینکه دوهفته این ور اون ور باشه طبیعیه.

نتیجه رو بردیم دکتر خودم نشون دادیم و گفت مشکلی نیست فقط نوشت برای سونوی رنگی.

دکتر داخلیم هم انسولینمو اضافه کرد یعنی روزی چهار بار باید انسولین بزنم

و چهار بار هم باید به خاطر گرفتن قند خونم سر انگشتامو سوراخ سوراخ کنم.

ولی اگه انشالله دخترم به دنیا بیاد به یه خندیدنش میارزه.

خیلی طول کشید تا از بیمارستات دربیایم و ساعت 3 و نیم رسیدیم خونه همسری زود نهارو اماده کرد و خوردیم میخواستم بعد نهار بخوابم که تپش قلبم مجال نداد.

حتی وقتی پروپرانولول خوردم هم بازم تاثیرگذار نبود.کلا چون اکثر اوقات خونه ام و تو استراحتم وقتی جایی میرم خیلی خسته میشم.به خاطر اون بود که امروز اصلا حال نداشتم.

شام هم دست همسری و دست غذاخوری المهدی درد نکنه که رفت ازونجا قورمه سبزی گرفت و آورد خوردیم و قصه ی امروز هم اینجوری تموم شد.تازه دکتر سبحانی پزشک رادیولوژیستم هم امروز بهم گفت که قصه ی بارداریم رو بنویسم.چون خیلی پر ماجراست.

عزیز دلم خیلی دوستت دارم.

هنوز نرفتم برات چیزی بخرم چون میترسم.ولی همش به فکرتم.میترسم از جریان حاملگی قبلیم که حتی سفارش تخت و کمدت رو هم داده بودیم و روزی که قرار بود بیارنش من رفتم بیمارستان و بدون تو برگشتم خونمون.

تخت و کمد رو برگردوندند.ولی اون عروسکی که روی اون تخت و کمد بود و صاحب مغاره به عنوان اشانتیون بهمون هدیه داده بود همش حلوی چشمم این ور اون ور میپرید.چند بار خواستم بندازمش دور اما همسری نذاشت.چشم دیدنشو نداشتم.

من دارم لحظه ها رو میشمارم برای گذشت زمان و داشتن تو.خیلی دوستت دارم.

راستی دوستای گلم دعا کنید این مشکل رشد کم دخترم حل شه.

من که امیدم به خداست.

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

پروین
11 بهمن 94 14:13
عزیزم مواظب خودت و اون فرشته کوچولو باش
ايلقار
پاسخ
چشم گلم.حتما شما هم همینطور