بازگشت قسمت دوم
دقیقا چند روز مونده بود به چهلم پدرشوهرم که مادرم که پیش من میموند برای مواظبت از من مریض شد.
دستاش میلرزید اصلا نمیتونست چیزی رو برداره به داداشم زنگ زدم که بیاد مامانو ببره دکتر که به محض رسیدن به بیمارستان بستریش کرده بودن اوضاع رفته رفته بدتر میشد.یه لخته ی خون اندازه ی نخود تو رگهای مادرم در حرکت بود.هر لحظه احتمال اینکه سکته کنه بود.چند روزی هم مامان بستری شد و کار من فقط گریه بود و فکر اینکه نکنه مادرمو هم از دست بدم منو دیوونه میکرد.
روز چهلم پدرشوهرم بود که مامان از بیمارستان مرخص شد و اوردنش خونه ی ما که پیش هم باشیم و برای اونایی که میخوان به آب و غذای ما برسن مشکل نباشه پرستاری از دو مریض در دو نقطه ی از هم دور شهر.
خونمون رفت و امد بود به خاطر مامان.امپولهایی که بهش داده بودن حالشو بد میکرد و شبها من از ترس اینکه چیزی بشه بالای سر مامان تا صبح مینشستم با اون حال خودم.
که مامان دید دارم مریض میشم و حالم بدتر میشه تصمیم گرفت که بره خونش که رفت و دیگه کسی نبود که برا من غذا بپزه و مواظبت کنه.
از یه طرف هم دکترم تشخیص داد که دیابت حاملگی گرفتم و روزی سه بار انسولین میزدم.
چون نتونسته بودم برم مراسم پدرشوهرم نمیتونستم جایی برم تو خود تبریز.
یعنی چند ماه من تو خونه ی خودم موندم و فقط دکتر میرفتم و باز برمیگشتم خونم.
خدا رو شکر این شرایط تموم شد.
الان تنها مشکلی که دارم اینه که قند و فشارم میره بالا و من خیلی استرس میگیرم که خدایا نکنه سری پیش بچمو به خاطر فشار بالا از دست دادم این سری هم به خاطر قند بالا از دست بدم.
و اینکه بچم پایینه یعنی طول کانال سرویکسم کمه.اوایل میخواستم مک دونالد کنن.ولی دکتر گفت طول کانال یعنی فاصله ی جنبن از دهانه ی رحم خوبه.
یه سری هم ترشح داشتم فک کردم آب امینیوتیکه دیگه داشتم دغ پیکردم که رفتیم آزمایش دادیم و مشخص شد که مایع امینیوتیک نیست.
تنها دلخوشی من تو این دوران حرکات بچمه.
و این خبر خوش رو هم به دوستام بدم که این سری هم بچم دختره.
خدا خودش خواسته عوض دختر قبلیمو بهم بده.
امیدوارم خداوند برای همه ی آرزومنداش قسمت کنه.
البته بدون دردسرایی که من کشیدم.