پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

بازگشت

1394/11/4 23:22
نویسنده : ايلقار
193 بازدید
اشتراک گذاری

سلام میکنم به همه ی دوستای گلم.به عزیزانی که به خاطر نیومدنم نگران شدن

و همه دوستان

این چندماهی که نبودم دلایل زیادی داشت و من فقط یکی دو موردشو میگم.

یکی اینکه خوب خونریزی داشتم اون اوایل مهر و جریانشو براتون تعریف کرده بودم دیگه دکترم گفته بود احتمال اینکه وای فای و سیگنال گوشیت تاثیرگذاره سعی کردم یه مدت بدون گوشی باشم.

دوم اینکه ویار شدیدی داشتم اصلا نمیتونستم چیزی بخورم و کارم همش میکشید به بیمارستان و سرم و اینجور چیزا

و از همه بدتر اینکه 24 مهر متاسفانه پدرشوهرم فوت شد.خیلی سخت گذشت اون دوران.

چون پدرشوهرمینا خونشون تو اهره همه ی مراسم اونجا برگزار شد و منو به خاطر خونریزی که داشتم اصلا نزاشتن برم مراسمش.یعنی هنوزم که هنوزه حجت منو نمیبره اهر و میترسه ازینکه تو راه اتفاقی بیافته.

من هفته ها و روزهای خیلی سختمو بدون حجت طی کردم.البته تسلی دادن به حجت هم وظیفه ای بود که رو دوشم بود.شب دوم محرم بود که خبرش اومد من باورم نمیشد.یکی دوروز از من قایم کردن که ناراحت نشم ولی بعد که فهمیدم خیلی داغون شدم.به خاطر این کدورتی که این اواخر بینمون پیش اومده بود.پشیمون بودم.خیلی دوستش داشتم.تازه من و پدرشوهرم همکار هم بودیم و اون بود که منو به حجت معرفی کرده بود اوایل خیلی ارتباط خوبی داشتیم ولی بعدها.....بالاخره تجربه ای بود خیلی تلخ که این دنیا اصلا ارزش این رو نداره که به خاطر مسایل کوچک با کسی حرفت بشه.یا دلخور بشی

حجت به عنوان پسر بزرگ خانواده تقریبا یه هفته ای اونجا موند.من دیگه از حجت هیچ انتظاری نداشتم.اون دردش واسه خودش بس بود.اصلا کاری به کارش نداشتم همه ی کارهای خونمو خواهرام میومدن انجام میدادن مادرم پیشم میموند و دکتر هم که میرفتم با آژانس میرفتم و برمیگشتم.

روز  تاسوعا هم که بستری بودم تو بیمارستان الزهرا.تقریبا سه روز بستری شدم و تاسوعا مرخص شدم.چون سونوگرافی که رفتم نشون داده بود که اون هماتوم لعنتی یا همون لخته خونی که دور جنین تشکیل شده اونقد بزرگ شده که زده جفت رو از دیواره ی رحم جدا کرده.واین یعنی ......

حتی تصورش هم برام زجراوره

چقدر استرس کشیدم

تنهایی

تا چهلم پدرشوهرم حجت اکثر اوقات اهر بود وقتی هم که میومد خونه بود و نبودش هیچ فرقی نداشت اگه از حال من نمیترسید میشست گریه میکرد به خاطر پدرش.

ناامیدی تو خونمون  موج میزد

من تا چهلم هیچی نگفتم ولی بعد از چهلم از حجت خواستم منو هم درک کنه شرایطمو بی کسیمو استرس اینکه هرلحظه ممکنه بچمو از دست بدم.خلاصه.

خیلی طول کشید که حجت به زندگی عادی برگرده البته من کاملا بهش حق میدم.ولی به خودم هم حق میدادم.

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)