یک روز سخت
سلام عزیز دلم.
میخوام بهت بگم هر چقد که خنده هات شیرینه و باعث میشن ادم دنیا از یادش بره وقتی گریه میکنی وقتی هر کاری رو امتحان میکنم که گریه نکنی ولی بازم میکنی کلافه میشم خیلی ناراحت میشم.استرس تمام وجودمو برمیداره.
پس از اصرار های عمه پریسات دیشب اومدیم اهر .هر دومادربزرگ بابات اینجا بست نشستن خیلی جو سنگینیه.
ادم احساس میکنه سه تا مادرشوهر بالا سرشن.
دیشب بد نگذشت.اما امروز صبح که بابات و عمه ات رفته بودن پارچه بخرن این خانمها روع کردن به گریه و زاری نزدیکه یه سال میشه که پدربزرگت فوت شددن اما اینا دست بردار نیستن.
خیلی دلم گرفت هر چقد زنگ زدم به بابات که بیاد مارو هم برداره گوشیش خاموش بود.
بالاخره عصر شد و با هم رفتیم بیرون یه دوری زدیم و برگشتیم بعد از برگشتن ازونجا تو شروع کردی به گریه کردن از ساعت 9 گریه کردی تا 11 شب.استرس اینکه تو چرا داری گریه میکنی از یه طرف و حرفهای اونها از یه طرف اعشابمو خیلی خورد کرد.اونها میگن من باعث گریه کردن تو میشم.خدا منو بکشه اگه اینجوری باشه.
تازگیا وقتی عصبانی میشی موقع خواب یا هر وقت دیگه سینمو نمیگیری.من نمیدونم چجوری بخوابونمت از طرفی نگرانتم که گشنه خواهی موند اخه شیشه هم دیگه نمیخوری.خیلی سردرگم میمونم.از طرفی وقتی مثل امروز مهمونیم و هی بهم میگن تو شیر نداری اسرا گشنه میمونه چرا این بچه این همه گریه میکنه من خیلی ناراحت میشم.
امشب خلاصه سوار ماشینت کردیم و بردیم بیرون یه چرخی زدیم خوابیدی برگشتیم وقتی گذاشتمت رو تشک باز بیدار شدی ولی ایندفعه سینمو گرفتی و شیر خوردی و خوابیدی مادربزرگ بابات بهم گفت اگه میدونستی بچه با سوار ماشین شدن اروم میشه چرا از اول اینکارو نکردید.منم هیچ جوابی نداشتم تا بهش بگم.خدا کنه فردا زود بریم خونمون.وقتی خونمونیم زیاد منو اذیت نمیکنی.
صبح که شد دیدم بابات تصمیم گرفته با خواهرشو مامانش برن باغ و ما رو خونه تنها بزارن خیلی عصبانی شدم تصمیم گرفتم اگه اونا رفتن منم تو رو بردارم و پاشیم بریم تبریز.خلاصه تصمیمشون عوض شد و ما رو هم با خودشون بردن اصلا بهم خوش نگذشت.چون تو دوبار به شدت گریه کردی و باز همون حرف های همیشگی