پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

یک روز سخت

1395/5/9 1:23
نویسنده : ايلقار
270 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم.

میخوام بهت بگم هر چقد که خنده هات شیرینه و باعث میشن ادم دنیا از یادش بره وقتی گریه میکنی وقتی هر کاری رو امتحان میکنم که گریه نکنی ولی بازم میکنی کلافه میشم خیلی ناراحت میشم.استرس تمام وجودمو برمیداره.

پس از اصرار های عمه پریسات دیشب اومدیم اهر .هر دومادربزرگ بابات اینجا بست نشستن خیلی جو سنگینیه.

ادم احساس میکنه سه تا مادرشوهر بالا سرشن.

دیشب بد نگذشت.اما امروز صبح که بابات و عمه ات رفته بودن پارچه بخرن این خانمها روع کردن به گریه و زاری نزدیکه یه سال میشه که پدربزرگت فوت شددن اما اینا  دست بردار نیستن.

خیلی دلم گرفت هر چقد زنگ زدم به بابات که بیاد مارو هم برداره گوشیش خاموش بود.

بالاخره عصر شد و با هم رفتیم بیرون یه دوری زدیم و برگشتیم بعد از برگشتن ازونجا تو شروع کردی به گریه کردن از ساعت 9 گریه کردی تا 11 شب.استرس اینکه تو چرا داری گریه میکنی از یه طرف و حرفهای  اونها از یه طرف اعشابمو خیلی خورد کرد.اونها میگن من باعث گریه کردن تو میشم.خدا منو بکشه اگه اینجوری باشه.

تازگیا وقتی عصبانی میشی موقع خواب یا هر وقت دیگه سینمو نمیگیری.من نمیدونم چجوری بخوابونمت از طرفی نگرانتم که گشنه خواهی موند اخه شیشه هم دیگه نمیخوری.خیلی سردرگم میمونم.از طرفی وقتی مثل امروز مهمونیم و هی بهم میگن تو شیر نداری اسرا گشنه میمونه چرا این بچه این همه گریه میکنه من خیلی ناراحت میشم.

امشب خلاصه سوار ماشینت کردیم و بردیم بیرون یه چرخی زدیم خوابیدی برگشتیم وقتی گذاشتمت رو تشک باز بیدار شدی ولی ایندفعه سینمو گرفتی و شیر خوردی و خوابیدی مادربزرگ بابات بهم گفت اگه میدونستی بچه با سوار ماشین شدن اروم میشه چرا از اول اینکارو نکردید.منم هیچ جوابی نداشتم تا بهش بگم.خدا کنه فردا زود بریم خونمون.وقتی خونمونیم زیاد منو اذیت نمیکنی.

صبح که شد دیدم بابات تصمیم گرفته با خواهرشو مامانش برن باغ و ما رو خونه تنها بزارن خیلی عصبانی شدم تصمیم گرفتم اگه اونا رفتن منم تو رو بردارم و پاشیم بریم تبریز.خلاصه تصمیمشون عوض شد و ما رو هم با خودشون بردن اصلا بهم خوش نگذشت.چون تو دوبار به شدت گریه کردی و باز همون حرف های همیشگی

 

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

محجوب بانو
12 مرداد 95 2:21
ای خواهر نامرررررتتتتتتتت می دونی چقدر نگرانت بودم لوووووس ولی جرات اینکه به وبت بیام رو نداشتم واسه همین از لینکدونی پاکیدمت همش نگران بودم که خدایی نکرده اتفاقی برات بیفته چراااا زودتر پیشم نیومدییییییی بزنم لهت کنم یع چی بگم خواهری نمیتونی تصور کنی چقدر زیاد خوشحال شدم وقتی عکس فرشته کوچولوت رو دیدم و رفتم و تموم واقع رو خوندم عزیزم خیلی خیلی برات ناراحت شدم چه زجری کشیدی ولی خدا رو شکر که دخترت سالمه و کنارت هست راستی واسه وزن و هیکلش هم نگران نباش درست میشه حتما فک میکنی من چن کیلووات بودم؟ 1کیلو 200گرم فک کن مامانم میگه آنقدر ضعیف بودن که پوست بدنم همش کنده میشده و به لباسام میچسبیده بنده خدا مامانم خیلی خیلی خیلی خیلی واسه بزرگ گردنم زجر کشیده راستی این گریه های اسرا هم طبیعی احتمالا 6ماهگی خوبه خوب میشه ولی تو هم خودت عرق نعنا بخور روزی یه لیوان هم روزی یه قاشق به دخترت بده شاید دلش درد میکنه انشالله همیشه سلامت باشید براتون بی نهایت خوشحال شدم
ايلقار
پاسخ
عزیز دلمی محجوب جونم. به خدا همون اول اومدم عکسهای خوشکل و ناز فاطمه سادات و لایک کردم.حتما ندیدی یا لایک من ثبت نشده.ماشالله هزار ماشالله دخترت برا خودش خانمی شده. ازون پست و عکسی که پای فاطمه ساداتو گذاشته بودی مثل انتن بود خوشم اومد خیلی اونقد خندیدم.ااز طرف من فاطمه ساداتو ببوس.دوستت دارم.
مامان نفیسه
12 مرداد 95 8:02
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام خوبی وای عزیزم من چقدر وقته نرسیدم بیام اینجا الان خیلی خوشحالم مبارکه
ايلقار
پاسخ
مرسی گلم حدس میزدم اخه تولد حلما گلی نزدیکه گفتم شاید سرت گرمه کارهای تولده حلماست و میخوای بازم شاهکار دیگه بیافرینی