پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

دوشنبه 3 مهر 96

سلام گلم. الان که من اینجا دارم برای تو می نویسم به احتمال زیاد تو خواب نازی. انشالله که تو خوابی البته. دیروز همین جا تصمیم گرفتم که در مقابل تو پر انرژی تر باشم خستگی های محیط کارمو بهت انتقال ندم. باهات بازی کنم. روت عصبانی نشم. ولی مثل اینکه من آدم بشو نیستم. دیروز روز سخت و طاقت فرسایی بود. روز بازگشت مامان جونت از کربلا بود صبح قرار بود همه برن فرودگاه پیشواز مامان ولی من چون سرکار بودم نتونستم برم چون باباییت شیفتش بعد از ظهر بود قرارمون بر این بود که من 2 ساعت مرخصی ساعتی بگیرم برسم خونه تا اون بره سرکار اما از طرفی تو خونه مامانم هم رفت و آمد زیاد بود و باید به اونجا هم زود میرفتم این جوری تصمیم گرفتیم که من برم خونه ی مامان ...
4 مهر 1396

صحبت های مادر و دختری

عزیز دلم ازین ناراحتم که چرا وقتی ناراحتم و دلم گرفته میام اینجا و میخوام باهات درد دل کنم. عین بنده ی ناشکری که وقت خوشی و شادی یادی از خدا نمیکنه اما وقت مصیبت و گرفتاری دست از سر خدا برنمیداره. راستش اینو میدونم که آدمی که خودشو دوست نداشته باشه نمیتونه کس دیگه ای رو دوست داشته باشه. مصداق بارز من. گاهی وقتا شدید از خودم انتقاد میکنم به خودم میگم از سری بعد این کار و نمیکنم این حرفو نمیزنم اینجوری رفتار میکنم اما سری بعد هم همون آش و همون کاسه. و باز منم و انتقاد از خودم  نمیدونم یه جورایی سررشته ی زندگیمون از دستم در رفته. گاهی وقتا به این فک میکنم که عجب زندگی پوچی داریم. گاهی وقتا از سرکار رفتنام بیزار میشم. ب...
3 مهر 1396

اسرا قیزیم

منیم نازلی قیزیم سلام. بو گونلر چوخ شیرین اولوبسان. 8 دانا دیشین وار ، چپان چالیسان آهنگ دن و کلا اویناماخدان چوخ خوشون گلیر، یریسن دیزلریوین اوستونده اوتوروسان و هر دن هیجانناناندا رو زانوهات میشینی و دست هاتو بالا پایین میکنی. وقتی میخوای ببوسی دهنتو وا میکنی ماما میگی عمه میگی و تازگیا خیلی کم بابا میگی ولی هنوزم که هنوزه یکم تو خوردن مشکل داری که اونم مقصرش خودمم هنوز نتونستن  تو رو به برنج و گوشت و نون خوردن عادت بدم و انواع و اقسام سوپ ها و اش ها رو میخوری ولی چه خوردنی زیاد علاقه به غذا خوردن نداری و ما به زور متوسل میشیم هرچند تو بچه ای نیستی که با زور کاری بکنی و در کل هر موقع خوشت اومد و خودت خواستی کاری رو میکنی ولی خو...
21 فروردين 1396

کاش

میگم کاش ما آدمها از هم انتظاری نداشته باشیم. اصلا انتظار اولین پایه و اساس ناراحتیه طوری که آدم از عزیزش انتظار داره کاری براش انجام بده و اون عزیز محترم سهوا یا عمدا نتونه اون کارو انجام بده بعدش به مرحله ی گله میرسیم. بعد از مرحله گله دلخوریه ، چون وقتی گله میکنی نمیدونی که اون طرف در چه حالیه تو با قضاوت های خودت و یک طرفه قاضی رفتن ازو ن طرف گله میکنی اونم ازت دلخور میشه که چرا درکش نکردی و داری گله میکنی خلاصه آخرش ممکنه به دعوا هم ختم بشه. یه تصمیمی که تو سال 96 دارم اینه که از هیچ  کسی انتظار هیچ حرفی هیچ کاری هیچچی رو نداشته باشم. از طرفی هم تا جایی که میتونم به انتظار اطرافیانم جامه ی عمل بپوشونم اما دیگه وقتی دیدم طرف ب...
20 فروردين 1396

تولد اسرا

ازچند ماه قبل از تولد اسرا من تو نت دنبال تم تولد و انواع کارهایی که میتونستم برا تولد دخترم بگیرم میگشتم. خیلی ایده داشتم، خیلی آرزو داشتم خیلی کارها میخواستم انجام بدم اما خوب وقتش که رسید دیدیم شاید پول گرفتن یه کیک تولد رو هم نداشته باشیم اینطور شد که از خواهرم قرض گرفتم و به کسی نگفتم. تولد اسرا چون 15 فروردینه یکم سخت میشه آدم از قبل آمادگی داشته باشه چون عید میشه و دید و بازدید و بعد هم تعطیلات و سیزده بدر و ......مخصوصا امسال که خیلی خستگی داشتم. ولی بالاخره پولشو فراهم کردیم و تصمیم گرفتیم یه تولد خانوادگی بگیریم. خیلی خوش گذشت قرار بود خانمها از ساعت 6 بیان برا بزن و بکوب و آقایون هم برا شام بیان و بعد از شام هم که بریدن ک...
20 فروردين 1396

تغییر اهداف وبلاگ

دوستای گلم من درسته این چند وقته خیلی سرم شلوغ بود و نتونستم بیام به وبلاگم سر بزنم اما به وبلاگ سه تا از دوستام هی سر میزدم و چک میکردم اتفاقات خوبشونو . اما نی نی وبلاگ یه خاصیتی که داره برا کم کردن حجم عکسها و چون من اکثرا با موبایل میام من تو اینستا گرام اکانت باز کردم برا اسرا و چون اونجا راحت تره عکسهای اسرا رو به یادگار اونجا میزارم اگه علاقه ای کسی داشت ما رو فالو کنه. اینم اکانت اسرا Asrayema میخوام اینجا رو برا درد دلام اختصاص بدم. خیلی اوضاع روحیم بده شاید اینجا یکم تسکین پیدا کردم 
17 بهمن 1395

........

اینجا بیشتر ازینکه یه وبلاگی باشه که بیام در مورد عزیز دلم حرف بزنم بیام از شیرین کاریاش بگم.تبدیل شده به جایی که بیام درد دلامو بنویسم اخه تو این دوره زمونه ادم دردشو به هییییچ کسی نمیتونه بگه. پست قبلیمو که نوشتم چون همسری هم از وجود این وبلاگ خبر داره وقتی پرسید چرا ناراحتی گفتم دیگه حوصله ی جر و بحث کردن با تو رو ندارم.اگه میخوای بدونی چرا ناراحتم برو وبلاگمو بخون.اما تا حالا نمیدونم چن روز گذشته به خودش زحمت نداده بیاد بخونه.من  بودم از روی کنجکاوی زودی میپریدم میدیدم. چقد بی اهمیتم من. دلم برای مادرم میسوزه.پدرم شاغل نبود که وقتی فوت شه حداقل حقوق بازنشستگی داشته باشه.مامانم با این که از خیلی از خانمهای فامیل خوشگلتر و خوبه ...
1 شهريور 1395