دوشنبه 3 مهر 96
سلام گلم. الان که من اینجا دارم برای تو می نویسم به احتمال زیاد تو خواب نازی. انشالله که تو خوابی البته. دیروز همین جا تصمیم گرفتم که در مقابل تو پر انرژی تر باشم خستگی های محیط کارمو بهت انتقال ندم. باهات بازی کنم. روت عصبانی نشم. ولی مثل اینکه من آدم بشو نیستم. دیروز روز سخت و طاقت فرسایی بود. روز بازگشت مامان جونت از کربلا بود صبح قرار بود همه برن فرودگاه پیشواز مامان ولی من چون سرکار بودم نتونستم برم چون باباییت شیفتش بعد از ظهر بود قرارمون بر این بود که من 2 ساعت مرخصی ساعتی بگیرم برسم خونه تا اون بره سرکار اما از طرفی تو خونه مامانم هم رفت و آمد زیاد بود و باید به اونجا هم زود میرفتم این جوری تصمیم گرفتیم که من برم خونه ی مامان ...