پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

تنهايي

سري پيش كه حامله بودم خيلي دلم به حال خودم سوخت. خيلي تنها بودم اين سري هم همون اول مامان رفت كربلا و باز تنها موندم جمعه رو كلا خونه ي خودمون بوديم و عصرش برا ديدن مادربزرگ حجت كه گفته بودن  ميضه و دستور آمده بود كه بريم ديدارش رفتيم ديدن اون. هرچند برگشتني سر خريدن تلفن منزل با حجت دعوام شد. چون به عقيده من حجت وقتي ميخواد چيزي رو بخره قضيه رو لووس ميكنه و كاري ميكنه كه ارزش كارش مياد پايين و ..... هرچند اين روزها سعي ميكنم زياد باهاش كل كل نكنم  . بالاخره باباي بچمه داااا. شنبه وقتي از اداره اومدم خونه و خسته و كوفته چيزي براي خوردن نداشتم و ضعف كرده بودم به خدا گفتم خدايا خودت كمك كن سر پاي خودم وايسم . ويار آنچناني ن...
24 شهريور 1394

روزهايي كه گذشت

سلام دوستاي گلم و سلام عزيز دل مامان. عزيزم كه الان قد يه كنجدي ناراحت نباش كه نميام و اينجا از حال اين روزهام برات نمينويسم. ميخوام اين دوران رو زود بگذرونم به خاطر اون اهميت نميدم كه امروز چندمشه يا استرس بگيرم  و اينا پنجشنبه بود كه آبجي سميه اومد خونه ي ما و هم كلي غذا برامون پخت و خونمونو تميز كرد. منم كه در استراحت كامل بودم. چون ميترسم خداي نكرده يه چيزيت بشه خلاصه پنجشنبه بعد از شام هم آبجي فاطمه اينا براي ديدن حجت كه تازه از مشهد اومده بود اومدن و شب هم مامان خونه ي ما بود. صبح جمعه چون قرار بود الهام و فرشته اينا با هم برن مسافرت شمال و به ما هم ميگفتن كه شما هم بيايد. تصميم گرفته بودن با هم تو ويلاي داداش جم...
24 شهريور 1394

خدایا شکرت

چهارشنبه خونه ی ابجی ناهیدم شام دعوت بودیم بعد از شام سمیه کفت تا شنبه نمیتونی دووم بیاری بریم باز ازمایش بدیم ببینیم بتات رفته بالا یا نه. منم قبول کردم و رفتیم ازمایش دادم و برگشتیم خونه قرار شد 45 دیقه بعد سمیه به آزمایشگاه بیمارستان زنگ بزنه و عدد تیتر رو بپرسه. خلاصه اومدیم خونه و سرمو مشغول کردم تا زمان بگذره یهو دیدم سمیه ز زد به گوشی حجت و مژدگونی خواست. در پوست خودم نمیگنجیدم. بتام شده بود 47 و جواب مثبت بود. خدایا شکرت بعد تا ساعت یک یک و نیم هی به زنگ ها و تماس های چشم روشنی جواب دادم و بعد وقت خوابیدن که رسید تو دلم غلغله بود. کمرم هم از طرفی شدید درد میکرد. میترسیدم نکنه خدا نداده ازمون بگیره ولی یه چیزی تو دلم م...
12 شهريور 1394

خط دوم کمرنگ

از طرفی حجت ÷یشم نبود از طرفی استرس داشتم ازینکه زود روز موعود برسه و برم آزمایش بدم و ببینم جواب چیه. هرچند حجت بنا رو به مثبت بودن گذاشته بود و میگفت من میدونم این سری میشه. خلاصه آخرش دووم نیاوردم و روز شنبه 7 شهریور یه بی بی چک دور از چشم مامان موقع رفتن به اداره استفاده کردم دو روز تمام به اون زل زدم ولی هیچ خطی ندیدم. روز دوشنبه 9 شهریور تو اداره بودم که یهو به سرم زد که دوباره بی بی چک بگیرمو امتحان کنم. رفتم شش تا بی بی چک گرفتم که دیگه به حجت نگم که برام بی بی چک بگیر اوردم تو اداره استفاده کردم دیدم یه خط خیلی نازک کم رنگ به صورت هاله نشون داد در پوست خودم نمیگنجیدم. زنگ زدم به سمیه که من میخوام بیام آزمایش بدم ...
10 شهريور 1394

iui

سلام دوستای خوب و مهربونم.  امیدوارم حا تک تکتون خوب باشه. خیلی وقته دیگه به وبلاگم با اون شور شوق روزهای اول سر نمیزنم دلیلش هم اینه که هر چی بیشتر خودمو درگیر میکنم بیشتر عذاب میکشم ولی خوب اتفاقات خوبی افتاده که باید بیام اینجا بگم.  خلاصه دکتر که بهم روز 28 مرداد رو وقت داده بود که برم پیشش برای سونو رفتم خدا میدونه چقد استرس داشتم که خدا نکنه که تخمک نداشته باشم و این حرفها خدا رو شکر سونو که کرد گفت اندازش 19-25 میلی متره و این یعنی خوب زود رفتیم یه آمپول داده بود اونو  تزریق کردمو حجت هم نمونه داد و خلاصه 28 مرداد عصر ساعت هفت و نیم iui شدم. خیلی کمر درد داشتم و تخمدانهام هم شدید درد میکرد. من که فکر میکردم ...
10 شهريور 1394

خودموني

سلام دوستاي گلم. اول از همه معذرت ميخوام به خاطر دير سرزدن به وبم و آپ نكردنم. دوم اميدوارم در لحظه لحظه زندگيتون خوش و خرم و شاد باشيد. خيلي وقته نيومدم و چيزي ننوشتم. الانم نميدونم دقيقا از كجا بنويسم. هفته ي بعد از عيد فطر ما جمعه رو تا ظهر خونه بوديم و بعد از ظهر داداش زنگ زد كه ما تو باغ هستيم و شما هم اگه دوست داشتيد بيايد. رفتيم و جاتون خالي يه حال و هوايي عوض كرديم. ناهيد اينا هم اونجا بودن. با خانواده ي آقاي ليلاسي و فرشته اينا و الهامينا قرار گذاشته بوديم كه روز چهارشنبه تو خونه ما همديگرو ببينيم خلاصه اون هفته استرس شديدي داشتم چون براي اولي بار بود كه اونا ميومدن خونه ي ما. سارا دختر فرشته پنجشنبه تولد دو سالگيش بو...
24 مرداد 1394

عيد فطر 94

آخرين روزهاي ماه رمضون بود سر سفره ي افطار كه نشسته بودم و داشت ربنا ميخوند. ته دلم يه ندايي گفت ديگه داره تموم ميشه گفتم خدايا معلوم نيست تونستيم چيزي بدست بياريم يه خورده بهت نزديكتر بشيم يا اين فرصتي هم كه بهمون داده بودي رو از دست داديم. آخه امسال نتونستم قران بخونم براي احيا هم فقط اولين شبش رو تونستيم بريم مسجد جامع و احيا نگه داريم شب دومش كه پدر شوهر و مادرشوهرم اومده بودن خونمون و نتونستم برم. شب سوم هم كه چون براي مهمونيم  بايد خونه رو آماده ميكردم و با دهن روزه نميتونستم كاري كنم شب تا ساعت 3 به كاراي خونه رسيدم و بعد از اون خسته و كوفته يه نماز شب قدري خوندم و حالا خواستم كارايي بكنم ولي بي كيفيت شد به خاطر خستگيم. خلاصه ...
29 تير 1394