پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

روزهايي كه گذشت

1394/6/24 9:46
نویسنده : ايلقار
211 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستاي گلم و سلام عزيز دل مامان.

عزيزم كه الان قد يه كنجدي ناراحت نباش كه نميام و اينجا از حال اين روزهام برات نمينويسم. ميخوام اين دوران رو زود بگذرونم به خاطر اون اهميت نميدم كه امروز چندمشه يا استرس بگيرم  و اينابوس

پنجشنبه بود كه آبجي سميه اومد خونه ي ما و هم كلي غذا برامون پخت و خونمونو تميز كرد. منم كه در استراحت كامل بودم. چون ميترسم خداي نكرده يه چيزيت بشه

ترسو

خلاصه پنجشنبه بعد از شام هم آبجي فاطمه اينا براي ديدن حجت كه تازه از مشهد اومده بود اومدن و شب هم مامان خونه ي ما بود.

صبح جمعه چون قرار بود الهام و فرشته اينا با هم برن مسافرت شمال و به ما هم ميگفتن كه شما هم بيايد. تصميم گرفته بودن با هم تو ويلاي داداش جمع شيم تا اونا برا مسافرتشون برنامه ريزي كنن. منم اونجا بودم ولي زياد خوش نگذشت. چون هم اونجا مارمولك بزرگي ديدم و خيلي ترسيدم و هم اينكه راحت نبودم و نميتونستم دراز بكشم و اين حرفها.

تازه علي پسر الهام كه هم من اونو خيلي دوست دارم و هم اون منو اصرار ميكرد كه بغلش كنم منم اونو تو بغلم برداشتم و اونم كه سنگين بود و كلي خودمو ملامت كردم. اخه چيكار كنم نميخوام دل هيچ بچه اي از من بشكنه ولي خدا رو شكر كه حجت نديد وگرنه پوست سرمو ميكند.و هيچي نشد. من مطمينم تو محكم به دلم چسبيدي و اگه خدا بخواد بعد نه ماه تو بغلمي.بغل

خلاصه اونها گفتن كه شنبه برم پيش دكترم و ازش بپرسم كه ميتونم برم مسافرت يانه

منم شنبه بعد از اداره رفتم پيش دكترم هرچند بهش اصلا در مورد مسافرت چيزي نگفتم ولي به بچه ها گفتم كه دكترم گفت نميتوني بري.خندونکخندونک

دكترم برا 1 مهر سونوگرافي نوشت و خدا رو شكر اين سري با من مثل خانمهاي حامله برخورد كردند و فشارمو گرفتن و وزنمو اندازه كردن و .... خلاصه منم خوشحال از اين وضعيت.

يكشنبه هم بعد از شام رفتيم براي ديدن داداش كاظمينا كه از مشهد برگشته بودن با سميه اينا رفتيم هرچند خانمش يكم اعصابمو خورد كرد با رفتارش ولي خوب.

دوشنبه و سه شنبه هم كه كلا از اداره رفتم خونه ي مامانم و نهارو اونجا بودم.

چهارشنبه حجت بعد از ظهر داوري داشت و منم رفتم پيش دكتر تغذيم و  خدا رو شكر رژيم خوبي داد. ازونجا هم رفتم خونه ي مامان چون قرار بود پنجشنبه برن كربلاو مراسم داشتن.

قبل شام رفتيم آبجي فاطمه اينا رو ديديم بعد از شام هم عمو اكبرو هر چند بماند كه تو خونه ي عمو صديقه و سميه بهم گير داده بودن كه تو اين مدت خيلي كم خيلي چاق شدي و كاش تو هم مثل ناهيد مي شدي و اين حرفاو اعصابمو خورد كردن.

پنجشنبه هم صبح رفتيم كربلايي ها رو بدرقه كرديم و عصرش هم چون عمو جمشيدينا از مشهد اومده بودن ما رو هم دعوت كرده بودن كه بريم شامو خونشون

 

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

دوست شما
26 شهریور 94 11:05
سلام . خییییییلی خییلی مبااااااااااارکه . خیلی خوشحال شدم که بالاخره باردار شدین. انشاءالله به سلامتی به دنیا بیاد و زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه. تو رو خدا برای منم دعا کنین.
ايلقار
پاسخ
سلام عزیزم. ممنونم امیدوارم خدا دامن همه ی منتظرارو سبز کنه.انتظار چون خودم کشیدم میدونم خیلی بد دردیه.انشالله به حق این روزهای عزیز شما هم زود حامله بشی و خبرشو به ما هم بگی
محجوب بانو
14 مهر 94 22:43
سلام خانومی خوشکل بوی بهشت ما یه پست خوشکل و جدید داره خیلی خیلی خوشحال میشیم بیای پیشمون و برامون نظر بزاری و لایک مون کنی نظر یادت نرررررررررررررررررره مهربون منتظرت هستیم
ايلقار
پاسخ
سلام عزیزم همیشه وقتی میام سراغ وب خودم به وب شما هم سر میزنم ولی چون دکترم گفته زیاد با موبایل و اینترنت و .... ور نرم دیگه زیاد نمیتونم وقت بزارم.خدا رو شکر که خونه جدید رو پیدا کردین.خیلی خوشحال شدم.