روزهايي كه گذشت
سلام دوستاي گلم و سلام عزيز دل مامان.
عزيزم كه الان قد يه كنجدي ناراحت نباش كه نميام و اينجا از حال اين روزهام برات نمينويسم. ميخوام اين دوران رو زود بگذرونم به خاطر اون اهميت نميدم كه امروز چندمشه يا استرس بگيرم و اينا
پنجشنبه بود كه آبجي سميه اومد خونه ي ما و هم كلي غذا برامون پخت و خونمونو تميز كرد. منم كه در استراحت كامل بودم. چون ميترسم خداي نكرده يه چيزيت بشه
خلاصه پنجشنبه بعد از شام هم آبجي فاطمه اينا براي ديدن حجت كه تازه از مشهد اومده بود اومدن و شب هم مامان خونه ي ما بود.
صبح جمعه چون قرار بود الهام و فرشته اينا با هم برن مسافرت شمال و به ما هم ميگفتن كه شما هم بيايد. تصميم گرفته بودن با هم تو ويلاي داداش جمع شيم تا اونا برا مسافرتشون برنامه ريزي كنن. منم اونجا بودم ولي زياد خوش نگذشت. چون هم اونجا مارمولك بزرگي ديدم و خيلي ترسيدم و هم اينكه راحت نبودم و نميتونستم دراز بكشم و اين حرفها.
تازه علي پسر الهام كه هم من اونو خيلي دوست دارم و هم اون منو اصرار ميكرد كه بغلش كنم منم اونو تو بغلم برداشتم و اونم كه سنگين بود و كلي خودمو ملامت كردم. اخه چيكار كنم نميخوام دل هيچ بچه اي از من بشكنه ولي خدا رو شكر كه حجت نديد وگرنه پوست سرمو ميكند.و هيچي نشد. من مطمينم تو محكم به دلم چسبيدي و اگه خدا بخواد بعد نه ماه تو بغلمي.
خلاصه اونها گفتن كه شنبه برم پيش دكترم و ازش بپرسم كه ميتونم برم مسافرت يانه
منم شنبه بعد از اداره رفتم پيش دكترم هرچند بهش اصلا در مورد مسافرت چيزي نگفتم ولي به بچه ها گفتم كه دكترم گفت نميتوني بري.
دكترم برا 1 مهر سونوگرافي نوشت و خدا رو شكر اين سري با من مثل خانمهاي حامله برخورد كردند و فشارمو گرفتن و وزنمو اندازه كردن و .... خلاصه منم خوشحال از اين وضعيت.
يكشنبه هم بعد از شام رفتيم براي ديدن داداش كاظمينا كه از مشهد برگشته بودن با سميه اينا رفتيم هرچند خانمش يكم اعصابمو خورد كرد با رفتارش ولي خوب.
دوشنبه و سه شنبه هم كه كلا از اداره رفتم خونه ي مامانم و نهارو اونجا بودم.
چهارشنبه حجت بعد از ظهر داوري داشت و منم رفتم پيش دكتر تغذيم و خدا رو شكر رژيم خوبي داد. ازونجا هم رفتم خونه ي مامان چون قرار بود پنجشنبه برن كربلاو مراسم داشتن.
قبل شام رفتيم آبجي فاطمه اينا رو ديديم بعد از شام هم عمو اكبرو هر چند بماند كه تو خونه ي عمو صديقه و سميه بهم گير داده بودن كه تو اين مدت خيلي كم خيلي چاق شدي و كاش تو هم مثل ناهيد مي شدي و اين حرفاو اعصابمو خورد كردن.
پنجشنبه هم صبح رفتيم كربلايي ها رو بدرقه كرديم و عصرش هم چون عمو جمشيدينا از مشهد اومده بودن ما رو هم دعوت كرده بودن كه بريم شامو خونشون