پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

تنهايي

1394/6/24 10:10
نویسنده : ايلقار
184 بازدید
اشتراک گذاری

سري پيش كه حامله بودم خيلي دلم به حال خودم سوخت. خيلي تنها بودم اين سري هم همون اول مامان رفت كربلا و باز تنها موندم جمعه رو كلا خونه ي خودمون بوديم و عصرش برا ديدن مادربزرگ حجت كه گفته بودن  ميضه و دستور آمده بود كه بريم ديدارش رفتيم ديدن اون.

هرچند برگشتني سر خريدن تلفن منزل با حجت دعوام شد. چون به عقيده من حجت وقتي ميخواد چيزي رو بخره قضيه رو لووس ميكنه و كاري ميكنه كه ارزش كارش مياد پايين و .....

هرچند اين روزها سعي ميكنم زياد باهاش كل كل نكنم  . بالاخره باباي بچمه داااا.خندونک

شنبه وقتي از اداره اومدم خونه و خسته و كوفته چيزي براي خوردن نداشتم و ضعف كرده بودم به خدا گفتم خدايا خودت كمك كن سر پاي خودم وايسم . ويار آنچناني نداشته باشم و خودم بتونم غذاي خودمو بپزم.

خلاصه با حجت يه چيزي درست كرديمو خورديم. بعد از ظهر هم آبجي صديقه زنگ زد كه بيا خونه ي ما پيتزا بپزيم. هر چند من پرخوري كردم و يه دونه كامل پيتزا خوردم.

ولي فشارم اومده بود پايين.

يكشنبه هم كه باز از اداره اومدم ديدم دستش درد نكنه آبجي صديقه  تو يه كاسه غذا داده به حجت و هرچند ميل نداشتم و كم خوردم.

شبش هم كه وسايل  و ملزومات قورمه سبزي رو دادم آبجي صديقه برام پخت و جاتون خالي يه قورمه سبزي دبش زديم تو رگ.

دوشنبه هم با آبجي ناهيد و سميه رفتيم خونه ي مامان كه اونا اونجا رو تميز كنن تا موقع برگشتن مامان خونش تميز باشه. ديروزم خيلي خوش گذشت. هرچند شبش كه اومدم خونه يه نارنگي خوردم با يه انار هردوتاش ترش بودن و فشارم باز اومد پايين و دوباره به خودم مي لرزيدمم.

و حجت هم به من اعتنايي نميكرد و داشت گيم بازي ميكرد. بهش عصباني شدم نه محبتي نه بغل كردني نه يه بوسي دلشکستهدلشکسته

بهش گفتم شما آقايون محبتتون فقط تو يه چيز معني ميشه اونم كه الان ممنوعه ديگه كاري به كارم نداري .از دستش عصباني بودم در زمان هاي عادي بيشتر به من محبت نشون ميداد. خلاصه پتومو آوردم اين ور اتاق پهن كردم كه مثلا باهاش قهرم و لامصب اصلا نتونستم بخوابمخندونک

دست از پا درازتر برگشتم سر جاي خودم و بالاخره تونستم شب ساعت سه به بعد بخوابم.

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان نفیسه
30 شهریور 94 8:18
عزییییییییزم بسلامتی خیلی منتظر جواب سونو هستم که عکس جوجوی خوشکلمون رو ببینم مواظب خودت باش انقدر سخت نگیر همه چی رو اون کارت هم خیلی بد بودا.... که بچه بغل کردی! از حالا باید خیلی مواظب جوجوی تو دلت باشی... تو مسئولی در برابرش ! حواست باشه
ايلقار
پاسخ
سلام عزیزم.مامان نفیسه عزیز. دیروز رفتم سونو حتما عکسشو میزارم نه دیگه ازون کار بدا نمیکنم تو هم مواظب حلما گلی دختر نازمون باش.بوس
محجوب بانو 💟
31 شهریور 94 17:20
سلام ایلقار جووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووونم بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ايلقار
پاسخ
سلاااااااااااااااااااااااام مامان محجوب.بله باردارم خدا نصیب همه منتظرا بکنه
محجوب بانو
4 مهر 94 14:58
سلام عزیزدلم ، نمیدونی چقدر خوشحال شدم خانومی انشالله که به سلامتی بدنیا بیاد وب بوی بهشت ما بعد از مدتها آپ شده خیلی خیلی خوشحال میشیم بیای پیشمون و برامون نظر بزارید منتظرت هستیم نظر یادت نرررررررررررررررررره
مامان نفیسه
15 مهر 94 9:34
بنویس دیگه منتظریم چ خبرااااااا؟
ايلقار
پاسخ
خبرا زیاد خوشحال کننده نیست نفیسه جون روزهای سختی رو میگذرونم
پروین
16 مهر 94 18:45
خدارو شکر که مامان شدی عزیزم مواظب خودت و تو دلیت باش .
ايلقار
پاسخ
مرسی عزیزم انشالله به زودی خبر مامان شدن تو رو هم بشنویم