پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

خودموني

1394/5/24 13:54
نویسنده : ايلقار
254 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستاي گلم. اول از همه معذرت ميخوام به خاطر دير سرزدن به وبم و آپ نكردنم.

دوم اميدوارم در لحظه لحظه زندگيتون خوش و خرم و شاد باشيد.

خيلي وقته نيومدم و چيزي ننوشتم.

الانم نميدونم دقيقا از كجا بنويسم.

هفته ي بعد از عيد فطر ما جمعه رو تا ظهر خونه بوديم و بعد از ظهر داداش زنگ زد كه ما تو باغ هستيم و شما هم اگه دوست داشتيد بيايد. رفتيم و جاتون خالي يه حال و هوايي عوض كرديم. ناهيد اينا هم اونجا بودن.

با خانواده ي آقاي ليلاسي و فرشته اينا و الهامينا قرار گذاشته بوديم كه روز چهارشنبه تو خونه ما همديگرو ببينيم خلاصه اون هفته استرس شديدي داشتم چون براي اولي بار بود كه اونا ميومدن خونه ي ما. سارا دختر فرشته پنجشنبه تولد دو سالگيش بود. اولش ناراحت بودم چون اگه دختر من هم زنده بود دقيقا با سارا هم سن و سال بود يادمه با فرشته با هم حامله بوديم و دكتر برامون يه روز يعني 13 مرداد رو برامون وقت داده بود.

روز قبلش رفتيم برا تولد سارا كادو بگيريم . وارد مغازه اسباب بازي فروشي كه شديم من دلم قنج مي رت. خدايا يعني ميشه بچه ي خودمو بيارم اينجا و هر چي دوست داره براش بخرم....

براش يه عروسك خوشكل خريدم و دوست داشتم يكي هم براي فرزند آينده ي خودم ازون عروسكها بگيرم به حجت گفتم اونم دستش درد نكنه زد تو ذوقم و گفت ميخواي ببري چيكار كني.

منم دلم گرفت. گريه كردم تو بازار ولي عينك آفتابيمو زده بودم كه حجت نبينه اخه چي ميشد با پول خودم يكي ازونا برا من بگيره.

خلاصه چهارشنبه شد و اونها اومدن و جاتون خالي خيلي خوش گذشت تا ساعت 1و نيم نصف شب خونه ي ما بودن و خدا رو شكر خيلي خوش گذشت. بعدا عكس ها رو ميزارم.

پنجشنبه 8 مرداد بود كه باز براي ديدن خانواده حجت رفتيم اهر.آخه عيد فطر هم پيششون نمونده بوديم و ديگه كم كم داشت اعتراض ها شروع ميشد كه ديگه نمياين و .....

خوشبختانه به دليل خوردن قرص يا تلقيني كه در اثر خوردن قرص بهم دست ميده ديگه آرامش دارم و هرچيزي منو ناراحت نميكنه.

صبح جمعه طبق معمول با خانواده عموي حجت رفته بوديم باغ براي برداشت هلو.

خندونک

همون عموي حجت كه عروس چهارده سالش بعد از دو ماه از عروسيش كه گذشت حامله شد.

چون خودش خيلي لاغر بود شكمش خيلي برجسته نشون ميداد شش ماهش تموم شده بود. و ماشالله خيلي فرز بود. خدا انشالله هر جا حامله اي هست سالم و سلامت بچشو بغلش بگيره.ولي خوب يكم ياد حاملگي خودم افتادم اينكه تو شش ماهگي حاملگي خودم به چه روزي افتاده بودم و حتي قادر نبودم راه برم.

خلاصه خانواده عموش خيلي خوشحال بودن كه عروسشون حامله هست و خودشم پسره و به من صد در صد توصيه ميكردن كه اصلا ld نخور نازايي مياره و آره عاطفه خيلي ايستيليخ خورد( غذاهاي گرمايي)

تو هم بخور كه زود حامله شي و ....

ولي نميدونم چرا از حرفهاشون ناراحت نشدم.راضی

بعد همون روز عصر ساعت 8 از اهر دراومديم و يكسره اومديم تبريز.

حجت رو براي داوري مسابقات جام آموزشگاهي دعوت كرده بودن مشهد.

تاريخ 13 مرداد پرواز داشت.

دلم به خاطر رفتن حجت خيلي گرفته بود.

من فقط اونو دارم. منو به خودش خيلي وابسته كرده.

سه شنبه رسيد و با مامان رفتيم حجت رو از فرودگاه راهي كرديم به سمت مشهدو ميخواستم ديگه گريه كنمااااا

آخه اخرين باري كه رفته بوديم مشهد يعني تقريبا بهمن 93 بود كه من رفتم از آقا با كلي التماس و گريه خواستم كه سري بعد با بچمون بيايم.نه تنها بچه اي در كار نيست حالا خود حجت هم تنها ميره.

سه شنبه چون روز اول بود مامان اومد پيشم. شام رو خونه ي صديقه بوديم ولي براي خواب اومديم خونه ي خودمون.

چهارشنبه هم دوباره رفتم خونمون و بعد از نهار نتونستم بخوابم  بدون حجت حتي من نميتونم بخوابم.غمگین

رفتم خونه ي صديقه حجت زنگ زده بود از حرم. ميگفت تو صحن انقلاب كنار سقاخونست. دلم هواي مشهدو كرده بود. نشستم تو حياط گريه كردم. دلم ميخواست منم پيش دو عزيزم باشم.

شبش داداش حسين كه براي ديدن من اومده بودن اومد و شام رو دور هم بوديم.

پنجشنبه هم داداش چون گفته بود فردا بيا خونه ي ما از اداره مستقيم رفتم خونه ي داداش و هر چند اونها هم اول خونه نبودن و بعدا اومدن ولي در كل پنجشنبه خيلي دلم تنگ شد خونه ي داداش ديگه همون خونه اي نبود كه تو زمان مجرديم اصلا حاضر نبودم جايي برم و همش اونجا بمونم.

هركسي يه جا سرش به چيزي گرم بود.

خلاصه جمعه صبح شد و من علاقه داشتم كه ديگه جمعه رو برم خونه مامان و اونجا باشم.

ولي داداش نذاشت و گفت بريم باغ و طي تشريفاتي اول صديقه رو برداشتيم بعد رفتيم از خونه ي مامان هم داروهاشو برداشتيم هم رفتيم از باغ محله شون سبزي و گوجه گرفتيم و برگشتني ناهيدو برداشتيم و ازونجا هم زنداداش و شيرين و خلاصه رفتيم باغ داداش و اونجا هم تا عصر فقط براي صديقه و ناهيد سبزي پاك كرديم و بعد چون خيلي خسته شده بودم گفتم برم خونه ي خودمون كه ازونجا صبح رفتن به اداره برام آسون باشه.

جمعه شب هم با مامان تو خونه ي خودمون خوابيديم.

شنبه هم روز اول پريودم بود. يعني 17 مرداد رفتم دكتر خدا رو شكر گفت كيستت رفع شده و ميتونيم اقدامات براي بارداري رو شروع كنيم. من و حجت تصميم گرفته بوديم همون بار اول ivf بكنيم اما دكترم گفت اول يكي دوبار iui بكنيم اگه نشد ivf مي كنيم. و من هم قبول كردم و يه بسته كلوميفين داد با يه بسته دگزامتازون و سه تا آمپول گونال اف از روز سوم پريودم بايد كلوميفين ها رو دوتا دوتا ميخوردم و نصف دگزامتازون روز 6  و 7 و 8 پريود هم بايد گونال اف ها رو از دور ناف ميزدم.

شنبه شب مامان زنگ زد و ناراحت شد كه تو اصلا خونه ي ما نمياي و .....

منم برا اينكه ناراحت نشه گفتم باشه ميام. با ماشين سميه اينا اول اومديم از خونمون وسالمو برداشتيم و بعد رفتيم مامانم هم برداشتيم و بعد رفتيم خونه ي سميه و شام و كلا شب رو اونجا بوديم.صبح بعدش كه قرار بود با ناهيد بريم خونه ي مامان. ( خدايا از اين همه آوارگي خسته شده بودم. كاش حجت زود ميومد)

ناهيد زنگ زد و گفت كه بايد بياي خونه ي مامان و با هم باشيم.

منم از اداره دراومدم رفتم خونه ي مامان خدا ميدونه تو اون گرما اون راه دور رو چطوري رفتم.

اصلا نتونستم غذا بخورم فكر كردم گرما زده شدم ولي بعد حالم بهتر شد.

شام رو با ناهيد اينا و علي و پسرش هم كه اومده بود خورديم و من با ماشين ناهيدينا برگشتم خونه ي خودمون.

دوشنبه هم دوباره ناهيد گفت بايد بياي خونه ي ما.شاکی

گفتم باشه دوشنبه رو هم كه خونه ياونها بودم و صبح سه شنبه بالاخره رفتيم خونه ي خودمون. 

مامان رو هم با خودم برده بودم چون سه شنبه وفات امام جعفر صادق بود و تعطيل بود.

صبح با مامان براي خودم يه شلوار راحتي دوختم. بعد ديگه مامان خوشش اومد و گفت برم پارچه بگيرم برا مامانم يعني مادربزرگ من مانتو بدوزيم.

خلاصه چشمتون روز بد نبينه همون مانتو تا عصر ساعت 7 طول كشيد و من بيچاره بايد تا رسيدن حجت هم غذاهايي كه حجت دوست داشت رو ميپختم. و هم خونه رو تميز مي كردم و حموم مي رفتم و .......

تازه ساعت 7 بود كه داداشم زنگ زد كه دوست خانوادگيمون آقاي شفيعي رو با خانوادش ميارم تا بيان مادرو ببينن.

من ديگه با سرعت نور خونه رو تميز كردم و خدا ميدونه چي كشيدم.

تا اينكه اونا اومدن و نيم ساعت نشستن و رفتن.

رفتم دنبال غذاها ساعت 10 و نيم هم آبجي ناهيد و سميه و صديقه ايا براي ديدن حجت  اومدن و خلاصه ساعت 11 بود كه حجت رسيد و من در پوست خودم نميگنجيدم.

 

 

 

پسندها (4)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

آبجی نگار
25 مرداد 94 10:46
عزیزم به خاطرخوشبینی هاوامیدی که داری خدادست خالی نمیزارت.چون یک آدم عاقل شدیداین که به شادی به بقیه شادید
ايلقار
پاسخ
حتما همينطوره. من اميدوااااارم.خيليييييي
آبجی نگار
25 مرداد 94 21:16
عزیزم این دفعه آقاتوت تنهایی رفته چون قراره که دیگه دونفره نرین مشهدایشالا دوسه سال دیگه 3نفری میایدمشهد.راستی مبارکه کیست برطرف شده
ايلقار
پاسخ
ممنونم عزیزم بابت نظرات خوبی که میزاری.و امیدوارم میکنی.بله خداروشکر رفع شده.خدا نکنه دیگه نیاد سراغم
محجوب بانو
26 مرداد 94 1:38
سلام عزیزم خیلی خوشحال شدم که آپ شدی،خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی انشالله هر چه زودتر بهم خبرهای خوب بدی عزیز دلم بوی بهشت ما آپ شده اگه بیای پیشمون و برامون نظر بذاری و لایکمون کنید خیلی خیلی خوشحال میشیم منتظزیم
ايلقار
پاسخ
سلام مامان آینده.چشم حتما خدمت میرسم.
آبجی نگار
27 مرداد 94 16:17
گل دخترپررومیشه هنوز تودل مامانش هم نیست براش عروسک بخرین.اصن یعنی چی؟نمیگین من حسودیم میشه
ايلقار
پاسخ
الهی بمیرم براش.کاش زود بیاد.ممنون خانمی
محجوب بانو 💟آقا سید
5 شهریور 94 23:55
سلام عزیزم بوی بهشت ما پست جدید داره خیلی خوشحال میشیم اگه بیای پیشمون و برامون کامنت بذاری منتظر حضور سبزتون هستیم
ايلقار
پاسخ
چشم حتما عزیزم