سخت ترین و در نهایت شیرین ترین روز زندگیم.
بستری که شدم تو همون اتاق ممنوع الملاقات روز 15 فروردین صبح منو فرستادن سونوگرافی.
خبرها زیاد خوش نبود.گوشیمم دستم نبود به همسری اطلاع بدم که بیا مثل اینکه باز داریم بچمونو از دست میدیم.
ازونجا برگشتم دوباره فرستادن سونوی رنگی مشخص شد که بند ناف به دور گردن بچه پیچیده شده تنفسش صفره.خونرسانی بهش مختل شده جفت آسیب دیده رشد بچه از یه ماه پیش قطع شده. و کلی ایرا دیگه وه من فقط زورم به گریه کردن میرسید از یه نفر گوشی گرفتم تو بخش سونوگرافی و خبرها رو به حجت با گریه دادم.بهش گفتم بازم مثل قبل شد.برگشتم اتاق.
البته منو مسیول بخش رو ویلچر میبرد و می اورد.
دکتر اومد نتایج سونو رو دید به طور اورژانسی ختم حاملگی رو اعلام کرد.ظهر ساعت 2 بود که گفتن هیچی نخور میری اتاق عمل انچنان استرسی داشتم که فشارم رفته بود رو 19 هر کاری کردن نیومد پایین.قبل من چند نفری بودن تو نوبت عمل تا اونها برن و بیان شد ساعت 7 تا اینکه منو بردن اتاق عمل فقط حرفم به پرستارا این بود که تو رو خدا به خانوادم اطلاع دادید نگو مامانمو ابجی سمیه و حجت و داداشم تو حیاط بیمارستان زیر بارون دارن به حال من گریه میکنن و من فک میکنم اونها نمیدونن.
درست وقتی بچه به دنیا اومد اذان گفتن فک نمیکردم سالم باشه اول صداش نیومد فک کردم خدای نکرده تو شکمم مرده.اما صداشو که شنیدم اروم شدم.بچه رو بردن بخشnicuچون وزنش خیلی کم بود 1640 گرم و منو به بخش جراحی زنان منتقل کردن.2