پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

اسرا قیزیم

منیم نازلی قیزیم سلام. بو گونلر چوخ شیرین اولوبسان. 8 دانا دیشین وار ، چپان چالیسان آهنگ دن و کلا اویناماخدان چوخ خوشون گلیر، یریسن دیزلریوین اوستونده اوتوروسان و هر دن هیجانناناندا رو زانوهات میشینی و دست هاتو بالا پایین میکنی. وقتی میخوای ببوسی دهنتو وا میکنی ماما میگی عمه میگی و تازگیا خیلی کم بابا میگی ولی هنوزم که هنوزه یکم تو خوردن مشکل داری که اونم مقصرش خودمم هنوز نتونستن  تو رو به برنج و گوشت و نون خوردن عادت بدم و انواع و اقسام سوپ ها و اش ها رو میخوری ولی چه خوردنی زیاد علاقه به غذا خوردن نداری و ما به زور متوسل میشیم هرچند تو بچه ای نیستی که با زور کاری بکنی و در کل هر موقع خوشت اومد و خودت خواستی کاری رو میکنی ولی خو...
21 فروردين 1396

کاش

میگم کاش ما آدمها از هم انتظاری نداشته باشیم. اصلا انتظار اولین پایه و اساس ناراحتیه طوری که آدم از عزیزش انتظار داره کاری براش انجام بده و اون عزیز محترم سهوا یا عمدا نتونه اون کارو انجام بده بعدش به مرحله ی گله میرسیم. بعد از مرحله گله دلخوریه ، چون وقتی گله میکنی نمیدونی که اون طرف در چه حالیه تو با قضاوت های خودت و یک طرفه قاضی رفتن ازو ن طرف گله میکنی اونم ازت دلخور میشه که چرا درکش نکردی و داری گله میکنی خلاصه آخرش ممکنه به دعوا هم ختم بشه. یه تصمیمی که تو سال 96 دارم اینه که از هیچ  کسی انتظار هیچ حرفی هیچ کاری هیچچی رو نداشته باشم. از طرفی هم تا جایی که میتونم به انتظار اطرافیانم جامه ی عمل بپوشونم اما دیگه وقتی دیدم طرف ب...
20 فروردين 1396

تولد اسرا

ازچند ماه قبل از تولد اسرا من تو نت دنبال تم تولد و انواع کارهایی که میتونستم برا تولد دخترم بگیرم میگشتم. خیلی ایده داشتم، خیلی آرزو داشتم خیلی کارها میخواستم انجام بدم اما خوب وقتش که رسید دیدیم شاید پول گرفتن یه کیک تولد رو هم نداشته باشیم اینطور شد که از خواهرم قرض گرفتم و به کسی نگفتم. تولد اسرا چون 15 فروردینه یکم سخت میشه آدم از قبل آمادگی داشته باشه چون عید میشه و دید و بازدید و بعد هم تعطیلات و سیزده بدر و ......مخصوصا امسال که خیلی خستگی داشتم. ولی بالاخره پولشو فراهم کردیم و تصمیم گرفتیم یه تولد خانوادگی بگیریم. خیلی خوش گذشت قرار بود خانمها از ساعت 6 بیان برا بزن و بکوب و آقایون هم برا شام بیان و بعد از شام هم که بریدن ک...
20 فروردين 1396

تغییر اهداف وبلاگ

دوستای گلم من درسته این چند وقته خیلی سرم شلوغ بود و نتونستم بیام به وبلاگم سر بزنم اما به وبلاگ سه تا از دوستام هی سر میزدم و چک میکردم اتفاقات خوبشونو . اما نی نی وبلاگ یه خاصیتی که داره برا کم کردن حجم عکسها و چون من اکثرا با موبایل میام من تو اینستا گرام اکانت باز کردم برا اسرا و چون اونجا راحت تره عکسهای اسرا رو به یادگار اونجا میزارم اگه علاقه ای کسی داشت ما رو فالو کنه. اینم اکانت اسرا Asrayema میخوام اینجا رو برا درد دلام اختصاص بدم. خیلی اوضاع روحیم بده شاید اینجا یکم تسکین پیدا کردم 
17 بهمن 1395

........

اینجا بیشتر ازینکه یه وبلاگی باشه که بیام در مورد عزیز دلم حرف بزنم بیام از شیرین کاریاش بگم.تبدیل شده به جایی که بیام درد دلامو بنویسم اخه تو این دوره زمونه ادم دردشو به هییییچ کسی نمیتونه بگه. پست قبلیمو که نوشتم چون همسری هم از وجود این وبلاگ خبر داره وقتی پرسید چرا ناراحتی گفتم دیگه حوصله ی جر و بحث کردن با تو رو ندارم.اگه میخوای بدونی چرا ناراحتم برو وبلاگمو بخون.اما تا حالا نمیدونم چن روز گذشته به خودش زحمت نداده بیاد بخونه.من  بودم از روی کنجکاوی زودی میپریدم میدیدم. چقد بی اهمیتم من. دلم برای مادرم میسوزه.پدرم شاغل نبود که وقتی فوت شه حداقل حقوق بازنشستگی داشته باشه.مامانم با این که از خیلی از خانمهای فامیل خوشگلتر و خوبه ...
1 شهريور 1395

حرف دل

میخواستم از آقاهای عزیزمون یه سوالی بپرسم. یه نگاه محبت امیز چند میارزه؟ یا یه حرف خوب؟ یا یه لبخند؟اینا رو اگه بشه با پول خرید قیمتشون چند میتونه باشه؟ نه عزیزم اینا با پول نیست.چون با پول نیست زیاد ارزش نداره در انجام دادنشون اهمال میشه. ماهایی که البته من خودمو میگم تو به خونواده ی فقیر به دنیا اومدیم به نداری عادت کردیم بی پدر بزرگ شدیم. به قناعت عادت کردیم.حتی اگه خودمون هم کار کنیم پولمونو میدیم دست شوهرمون که تو خونوادمون وحدت باشه یکدلی باشه ارزش یه لبخندو نداریم؟؟؟؟ ارزش یه نگاه محبت امیزو نداریم؟شاید من یکی لیاقتم اینه.شاید من لیاقتشو ندارم.وقتی با تمام دار و ندار یکی میسازی.میری بیرون بگردی شب جمعه ای هزار پند و نصیحت ...
30 مرداد 1395

......

خیلی وقت بود میخواستم بیام و این مطلبو بنویسم. اما نشد.من ازون عروس هایی که میشینن پیش این و اون از خانواده ی شوهرشون بدگویی میکنن بدم میومد.الانم میاد.اما نمیدونم چی شد خودم تبدیل شدم به عروسی که هرجا میشینه صحبتی جز اداهای خانواده ی شوهر نداره.نمیدونم از کجا به اینجا رسیدیم. ازون عروس هایی که پیش بچشون اونقد در مورد عمو و عمه و مادربزرگ و پدربزرگ پدریش بدگویی میکنن که بچه تو دلش یه نفرتی به اونها پیدا میکنه بدم میومد.دوست داشتم وقتی بچه دار شدم بچم خودش تشخیص بده که کی خوبه کی بد من راهنماییش نکنم. دوست نداشتم هی پیش همسری بیام و از خانوادش بگم.چقد بیچاره گوشهاش پر شده از حرفهای تکراری من. دلم گرفته. میخوام مادرشوهرمو ببخشم. میخو...
28 مرداد 1395

واکسن چهارماهگی

روز جمعه تولد چهارماهگیت بود فدات شم. و شنبه قرار بود ببریمت مرکز بهداشت برا زدن واکسن چهارماهگی خیلی استرس داشتم ازینکه برم بهداشت و اونجا بهم بگن که رشدت زیاد خوب نیست.اخه دیگه اصلا لب به شیر خشک نمیزنی و شیر خودم هم فک میکنم کمه یعنی همه میگن کمه. خدا رو شکر رفتیم قد و وزن و دور سرتو گرفتن  قد  موقع تولد:42          چهارماهگی:58 وزن موقع تولد:1640     چهارماهگی:4995 دورسر موقع تولد:30          چهارماهگی:39 هرچند نسبت به بچه های چهارماهه شاید به حداقل ها رسیدی ولی نسبت به موقع تولدت رشدت خیلی خوب بود قربونت برم.منم خیلی خوشحالم واکسنتو زدن و گفتن یه ب...
16 مرداد 1395

روز دختر

سلام نفس مامان. امسال روز دختر برای من متفاوت بود.چون مادر دختر نازی مثل تو بودم و همه این روز رو به من تبریک میگفتن هرچند تصمیم گرفته بودم حداقل یه کیک کوچولو خودم بپزم اما مامان جونت چشمشو عمل کرده بود و من فقط پنجشنبه میتونستم برم پیشش بمونم. رفتیم خونه ی مامان جونت شب و هم اونجا موندیم.همه تعجب میکردن به خاطر خانمیت.بخاطر اینکه دیگه اذیتم نمیکنی.خیلی خوشحالم ازینکه بالاخره یکم سوپ خوردی.دخترم روزت مبارک. روز جمعه هم برا شام مهمون خاله صدیقه ات بودیم.از وقتی از خونشون دراومده بودیم و اسباب کشی کرده بودیم اصلا نرفته بودیم خونشون.تو خاله تو خیلی دوست داری چون از اولش برات خیلی زحمت کشید خونه ی اونها خیلی خوش گذشت. اینم عکسش ...
16 مرداد 1395