مهموني
خيلي وقت بود كه خونه ي آبجي هام و داداشم مي رفتيم و اونها خونه ي ما نيومده بودن. ديگه كم كم داشتم خجالت مي كشيدم ازشون. شنبه كه داشتيم از آستارا برمي گشتيم تو راه تصميم گرفتيم كه روز دوشنبه اونها رو دعوت كنيم خونمون. اين سري براي اينكه روز مهموني زياد خسته نشم تصميم گرفته بودم قبلا يه سري ازكارهامو انجام بدم و دوشنبه زياد اذيت نشم. اما نشد چون شنبه كه از راه رسيده بوديم و خسته و كوفته بوديم و فقط خوابيديم يكشنبه هم هم پريسا جون خواهر شوشو اومد خونمون هم آب خونه قطع شد و ديگه همه چي به هم ريخت و من موندم كلي ظرف كثيف. از طرفي علايم پري به سراغم اومد و درد شديدي كه زير شكمم داشتم امونمو بريده بود. چون پزشكم بهم گفته بود كه روز ...
نویسنده :
ايلقار
10:00