پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

بازگشت

سلام عزیزای من دوست جونیام اونهایی که نگرانم شدید و پیام گذاشتید از همتون ممنونم. راستش این چند وقته که نبودم خیلی روزگار سختی رو گذروندم که انشالله همشو مینویسم تا خاطره ای بشه برای گل دخترم  بیشتر از هرچیزی مادر شدن فافا جونم منو ترغیب کرد که دوباره بیام و بنویسم از خاطراتم از دخترم.فافا تبریک میگم خیلی خوشحال شدم که مادر شدی انشالله خدا نصیب تمام منتظرا بکنه این اتفاق شیرین رو
30 تير 1395

هفته ی 25

عزیز دلم سلام.خیلی امیدوارم میکنی وقتی تکون میخوری و خودتو بهم نشون میدی.اما بهت بگم که تنها امیدواری منم فقط و فقط بودن تو و تکون خوردناته. با این که تصمیم گرفته بودم اگه این سری حامله بشم اصلا گریه نکنم اما امروز خیلی گریه کردم.چشمام هنوزم که هنوزه داره درد میکنه. دلم خیلی گرفته بود راستیتش باباییت بدجوری سرما خورده.و خودت میدونی که اون با یه سرماخوردگی ساده کلا میریزه بهم و حالش خیلی وخیم میشه و منم خیلی ناراحت میشم دوست دارم هیچ وقت اون مریض نشه به جاش من مریض بشم چون تحمل مریضی خودم خیلی راحت تر از تحمل مریض بودن اونه. چند روز بود منم حال نداشتم.حتی نمیتونستم از تختم پاشم.هر دو مون بی حال می خوابیدیم و نه اون میتونست به من برسه و ...
13 بهمن 1394

زلزله

امشب شامو خونه ی آبجی صدیقه مهمون بودیم.ازین اخلاق خودم خیلی بدم میاد که تو خونه ی خودمون هیچی نمیتونم بخورم اما وقتی مهمون میرم انقد میخورم که کم میمونه بترکم.و طبق معمول قندم بالا رفته بود.شب هم که برگشتیم خونه ی خودمون از طرفی از اتفاقات افتاده تو خونه ی اونها ناراحت بودم.از طرفی هم درست موقعی که میخواستم بخوابم زلزله اومد.زیاد طول نکشید ولی کاملا احساس کردیم.هوای بیرون خبلی سرده.یه لحظه  زلزله اهر.ورزقان یادم افتاد.اگه این پیش لرزه باشه چی؟؟اگه موقعی که خوابیم زلزله اصلی بیاد چی؟؟؟؟خلاصه کلی استرس کشیدم.یادمه تو زلزله ی اهر من اونجا بودم.خیلی روزهای سختی رو گذروندیم.خدا اون روزو نیاره. ولی امروز یعنی امشب یه تصمیمهایی گرفتم.تصمیم ...
8 بهمن 1394

سونوگرافی رشد

امروز رفتم پیش دکترم.چون حرکات بچه رو اون پایین مایینا حس میکردم و فکر میکردم که برام مشکل ساز خواهد شد پایین بودن جنین. صبح چون خونه تنها بودم خواب مونده بودم و تو خواب کیمیا رو میدیدم تو خرمشهر باهم بودیم داشتیم از دست عراقیا فرار میکردیم. ساعت 10 از خواب پاشدم و چون صبحانم دیر شده بود قندم بالا رفته بود و دستام میلرزید. همسری هم اومد و بعد از خوردن صبحانه باهم رفتیم بیمارستان.خدا رو شکر ازمایش پره کلامسی منفی بود و دکترم گفت همه چی نرماله فقط سونوگرافی ها یکی دو هفته از تاریخ واقعی بچه سنشو کمتر نشون میدن.که نوشت برای سونو.و طبق معمول کشیدن نوبت تو اون زیرزمین. ولی خوب خدا رو شکر سونو که کرد گفت همه چی عادیه و اینکه دوهفته این ور...
5 بهمن 1394

بازگشت قسمت دوم

دقیقا چند روز مونده بود به چهلم پدرشوهرم که مادرم که پیش من میموند برای مواظبت از من مریض شد. دستاش میلرزید اصلا نمیتونست چیزی رو برداره به داداشم زنگ زدم که بیاد مامانو ببره دکتر که به محض رسیدن به بیمارستان بستریش کرده بودن اوضاع رفته رفته بدتر میشد.یه لخته ی خون اندازه ی نخود تو رگهای مادرم در حرکت بود.هر لحظه احتمال اینکه سکته کنه بود.چند روزی هم مامان بستری شد و کار من فقط گریه بود و فکر اینکه نکنه مادرمو هم از دست بدم منو دیوونه میکرد. روز چهلم پدرشوهرم بود که مامان از بیمارستان مرخص شد و اوردنش خونه ی ما که پیش هم باشیم و برای اونایی که میخوان به آب و غذای ما برسن مشکل نباشه پرستاری از دو مریض در دو نقطه ی از هم دور شهر. خونمون ...
4 بهمن 1394

بازگشت

سلام میکنم به همه ی دوستای گلم.به عزیزانی که به خاطر نیومدنم نگران شدن و همه دوستان این چندماهی که نبودم دلایل زیادی داشت و من فقط یکی دو موردشو میگم. یکی اینکه خوب خونریزی داشتم اون اوایل مهر و جریانشو براتون تعریف کرده بودم دیگه دکترم گفته بود احتمال اینکه وای فای و سیگنال گوشیت تاثیرگذاره سعی کردم یه مدت بدون گوشی باشم. دوم اینکه ویار شدیدی داشتم اصلا نمیتونستم چیزی بخورم و کارم همش میکشید به بیمارستان و سرم و اینجور چیزا و از همه بدتر اینکه 24 مهر متاسفانه پدرشوهرم فوت شد.خیلی سخت گذشت اون دوران. چون پدرشوهرمینا خونشون تو اهره همه ی مراسم اونجا برگزار شد و منو به خاطر خونریزی که داشتم اصلا نزاشتن برم مراسمش.یعنی هنوزم که هنوز...
4 بهمن 1394

هوای طوفانی دلم

خیلی دلم گرفته. شب ها ساعت 3 از خواب بیدار میشم و دیگه خوابم نمیبره.مثل امشب. خیلی تنهام. ولی نه گلم تو رو دارم.این سری میخواستم زود زود باهات حرف بزنم.اما حال دلم که خوب نیست میترسم تو رو ناراحت کنم مامانی. اتفاقات تلخی افتاد ولی با این حال وجود تو بزرگترین دلگرمیه من برای این زندگیه. از خدا میخوام فقط تو رو برای من حفظ کنه. دوستت دارم گلم.
8 آبان 1394

این روزها

اول از همه سلام میدم به دوستای گلم نفیسه جون و فافا جون دوم اینکه ببخشید که نمیتونم زود زود آپ کنم یا عکس بزارم خیلی وقته پست جدید نزاشتم راستیتش نمیدونم از کجا شروع کنم مامانینا از کربلا اومدن و چند روزی سرمون به اونها گرم بود دکترم برای یک مهر سونو نوشته بود که میشد چهارشنبه روز قبل از عید قربان ما هم رفتیم و خداروشکر صدای ضربان قلب بچم رو شنیدم.پنج هفته و شش روز سنش بود کنجد من. چون نذر داشتم که به محض شنیدن صدای قلبش 100 تا ساندویچ درست کنم و ببرم تو امامزاده سیدحمزه که خیلی بهش ارادت دارم پخش کنم همون روز چهارشنبه با کمک آبجیام این کارو کردم. ولی متاسفانه تا ما حاضر کنیم و ببریم امامزاده بسته شده بود درش و ما جلوی امامزاده همون ...
24 مهر 1394

تنهايي

سري پيش كه حامله بودم خيلي دلم به حال خودم سوخت. خيلي تنها بودم اين سري هم همون اول مامان رفت كربلا و باز تنها موندم جمعه رو كلا خونه ي خودمون بوديم و عصرش برا ديدن مادربزرگ حجت كه گفته بودن  ميضه و دستور آمده بود كه بريم ديدارش رفتيم ديدن اون. هرچند برگشتني سر خريدن تلفن منزل با حجت دعوام شد. چون به عقيده من حجت وقتي ميخواد چيزي رو بخره قضيه رو لووس ميكنه و كاري ميكنه كه ارزش كارش مياد پايين و ..... هرچند اين روزها سعي ميكنم زياد باهاش كل كل نكنم  . بالاخره باباي بچمه داااا. شنبه وقتي از اداره اومدم خونه و خسته و كوفته چيزي براي خوردن نداشتم و ضعف كرده بودم به خدا گفتم خدايا خودت كمك كن سر پاي خودم وايسم . ويار آنچناني ن...
24 شهريور 1394