یک روز سخت
سلام عزیز دلم. میخوام بهت بگم هر چقد که خنده هات شیرینه و باعث میشن ادم دنیا از یادش بره وقتی گریه میکنی وقتی هر کاری رو امتحان میکنم که گریه نکنی ولی بازم میکنی کلافه میشم خیلی ناراحت میشم.استرس تمام وجودمو برمیداره. پس از اصرار های عمه پریسات دیشب اومدیم اهر .هر دومادربزرگ بابات اینجا بست نشستن خیلی جو سنگینیه. ادم احساس میکنه سه تا مادرشوهر بالا سرشن. دیشب بد نگذشت.اما امروز صبح که بابات و عمه ات رفته بودن پارچه بخرن این خانمها روع کردن به گریه و زاری نزدیکه یه سال میشه که پدربزرگت فوت شددن اما اینا دست بردار نیستن. خیلی دلم گرفت هر چقد زنگ زدم به بابات که بیاد مارو هم برداره گوشیش خاموش بود. بالاخره عصر شد و با هم رفتیم...
نویسنده :
ايلقار
1:23