پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

سونوگرافی رشد

امروز رفتم پیش دکترم.چون حرکات بچه رو اون پایین مایینا حس میکردم و فکر میکردم که برام مشکل ساز خواهد شد پایین بودن جنین. صبح چون خونه تنها بودم خواب مونده بودم و تو خواب کیمیا رو میدیدم تو خرمشهر باهم بودیم داشتیم از دست عراقیا فرار میکردیم. ساعت 10 از خواب پاشدم و چون صبحانم دیر شده بود قندم بالا رفته بود و دستام میلرزید. همسری هم اومد و بعد از خوردن صبحانه باهم رفتیم بیمارستان.خدا رو شکر ازمایش پره کلامسی منفی بود و دکترم گفت همه چی نرماله فقط سونوگرافی ها یکی دو هفته از تاریخ واقعی بچه سنشو کمتر نشون میدن.که نوشت برای سونو.و طبق معمول کشیدن نوبت تو اون زیرزمین. ولی خوب خدا رو شکر سونو که کرد گفت همه چی عادیه و اینکه دوهفته این ور...
5 بهمن 1394

بازگشت قسمت دوم

دقیقا چند روز مونده بود به چهلم پدرشوهرم که مادرم که پیش من میموند برای مواظبت از من مریض شد. دستاش میلرزید اصلا نمیتونست چیزی رو برداره به داداشم زنگ زدم که بیاد مامانو ببره دکتر که به محض رسیدن به بیمارستان بستریش کرده بودن اوضاع رفته رفته بدتر میشد.یه لخته ی خون اندازه ی نخود تو رگهای مادرم در حرکت بود.هر لحظه احتمال اینکه سکته کنه بود.چند روزی هم مامان بستری شد و کار من فقط گریه بود و فکر اینکه نکنه مادرمو هم از دست بدم منو دیوونه میکرد. روز چهلم پدرشوهرم بود که مامان از بیمارستان مرخص شد و اوردنش خونه ی ما که پیش هم باشیم و برای اونایی که میخوان به آب و غذای ما برسن مشکل نباشه پرستاری از دو مریض در دو نقطه ی از هم دور شهر. خونمون ...
4 بهمن 1394

بازگشت

سلام میکنم به همه ی دوستای گلم.به عزیزانی که به خاطر نیومدنم نگران شدن و همه دوستان این چندماهی که نبودم دلایل زیادی داشت و من فقط یکی دو موردشو میگم. یکی اینکه خوب خونریزی داشتم اون اوایل مهر و جریانشو براتون تعریف کرده بودم دیگه دکترم گفته بود احتمال اینکه وای فای و سیگنال گوشیت تاثیرگذاره سعی کردم یه مدت بدون گوشی باشم. دوم اینکه ویار شدیدی داشتم اصلا نمیتونستم چیزی بخورم و کارم همش میکشید به بیمارستان و سرم و اینجور چیزا و از همه بدتر اینکه 24 مهر متاسفانه پدرشوهرم فوت شد.خیلی سخت گذشت اون دوران. چون پدرشوهرمینا خونشون تو اهره همه ی مراسم اونجا برگزار شد و منو به خاطر خونریزی که داشتم اصلا نزاشتن برم مراسمش.یعنی هنوزم که هنوز...
4 بهمن 1394

هوای طوفانی دلم

خیلی دلم گرفته. شب ها ساعت 3 از خواب بیدار میشم و دیگه خوابم نمیبره.مثل امشب. خیلی تنهام. ولی نه گلم تو رو دارم.این سری میخواستم زود زود باهات حرف بزنم.اما حال دلم که خوب نیست میترسم تو رو ناراحت کنم مامانی. اتفاقات تلخی افتاد ولی با این حال وجود تو بزرگترین دلگرمیه من برای این زندگیه. از خدا میخوام فقط تو رو برای من حفظ کنه. دوستت دارم گلم.
8 آبان 1394

این روزها

اول از همه سلام میدم به دوستای گلم نفیسه جون و فافا جون دوم اینکه ببخشید که نمیتونم زود زود آپ کنم یا عکس بزارم خیلی وقته پست جدید نزاشتم راستیتش نمیدونم از کجا شروع کنم مامانینا از کربلا اومدن و چند روزی سرمون به اونها گرم بود دکترم برای یک مهر سونو نوشته بود که میشد چهارشنبه روز قبل از عید قربان ما هم رفتیم و خداروشکر صدای ضربان قلب بچم رو شنیدم.پنج هفته و شش روز سنش بود کنجد من. چون نذر داشتم که به محض شنیدن صدای قلبش 100 تا ساندویچ درست کنم و ببرم تو امامزاده سیدحمزه که خیلی بهش ارادت دارم پخش کنم همون روز چهارشنبه با کمک آبجیام این کارو کردم. ولی متاسفانه تا ما حاضر کنیم و ببریم امامزاده بسته شده بود درش و ما جلوی امامزاده همون ...
24 مهر 1394

تنهايي

سري پيش كه حامله بودم خيلي دلم به حال خودم سوخت. خيلي تنها بودم اين سري هم همون اول مامان رفت كربلا و باز تنها موندم جمعه رو كلا خونه ي خودمون بوديم و عصرش برا ديدن مادربزرگ حجت كه گفته بودن  ميضه و دستور آمده بود كه بريم ديدارش رفتيم ديدن اون. هرچند برگشتني سر خريدن تلفن منزل با حجت دعوام شد. چون به عقيده من حجت وقتي ميخواد چيزي رو بخره قضيه رو لووس ميكنه و كاري ميكنه كه ارزش كارش مياد پايين و ..... هرچند اين روزها سعي ميكنم زياد باهاش كل كل نكنم  . بالاخره باباي بچمه داااا. شنبه وقتي از اداره اومدم خونه و خسته و كوفته چيزي براي خوردن نداشتم و ضعف كرده بودم به خدا گفتم خدايا خودت كمك كن سر پاي خودم وايسم . ويار آنچناني ن...
24 شهريور 1394

روزهايي كه گذشت

سلام دوستاي گلم و سلام عزيز دل مامان. عزيزم كه الان قد يه كنجدي ناراحت نباش كه نميام و اينجا از حال اين روزهام برات نمينويسم. ميخوام اين دوران رو زود بگذرونم به خاطر اون اهميت نميدم كه امروز چندمشه يا استرس بگيرم  و اينا پنجشنبه بود كه آبجي سميه اومد خونه ي ما و هم كلي غذا برامون پخت و خونمونو تميز كرد. منم كه در استراحت كامل بودم. چون ميترسم خداي نكرده يه چيزيت بشه خلاصه پنجشنبه بعد از شام هم آبجي فاطمه اينا براي ديدن حجت كه تازه از مشهد اومده بود اومدن و شب هم مامان خونه ي ما بود. صبح جمعه چون قرار بود الهام و فرشته اينا با هم برن مسافرت شمال و به ما هم ميگفتن كه شما هم بيايد. تصميم گرفته بودن با هم تو ويلاي داداش جم...
24 شهريور 1394

خدایا شکرت

چهارشنبه خونه ی ابجی ناهیدم شام دعوت بودیم بعد از شام سمیه کفت تا شنبه نمیتونی دووم بیاری بریم باز ازمایش بدیم ببینیم بتات رفته بالا یا نه. منم قبول کردم و رفتیم ازمایش دادم و برگشتیم خونه قرار شد 45 دیقه بعد سمیه به آزمایشگاه بیمارستان زنگ بزنه و عدد تیتر رو بپرسه. خلاصه اومدیم خونه و سرمو مشغول کردم تا زمان بگذره یهو دیدم سمیه ز زد به گوشی حجت و مژدگونی خواست. در پوست خودم نمیگنجیدم. بتام شده بود 47 و جواب مثبت بود. خدایا شکرت بعد تا ساعت یک یک و نیم هی به زنگ ها و تماس های چشم روشنی جواب دادم و بعد وقت خوابیدن که رسید تو دلم غلغله بود. کمرم هم از طرفی شدید درد میکرد. میترسیدم نکنه خدا نداده ازمون بگیره ولی یه چیزی تو دلم م...
12 شهريور 1394

خط دوم کمرنگ

از طرفی حجت ÷یشم نبود از طرفی استرس داشتم ازینکه زود روز موعود برسه و برم آزمایش بدم و ببینم جواب چیه. هرچند حجت بنا رو به مثبت بودن گذاشته بود و میگفت من میدونم این سری میشه. خلاصه آخرش دووم نیاوردم و روز شنبه 7 شهریور یه بی بی چک دور از چشم مامان موقع رفتن به اداره استفاده کردم دو روز تمام به اون زل زدم ولی هیچ خطی ندیدم. روز دوشنبه 9 شهریور تو اداره بودم که یهو به سرم زد که دوباره بی بی چک بگیرمو امتحان کنم. رفتم شش تا بی بی چک گرفتم که دیگه به حجت نگم که برام بی بی چک بگیر اوردم تو اداره استفاده کردم دیدم یه خط خیلی نازک کم رنگ به صورت هاله نشون داد در پوست خودم نمیگنجیدم. زنگ زدم به سمیه که من میخوام بیام آزمایش بدم ...
10 شهريور 1394

iui

سلام دوستای خوب و مهربونم.  امیدوارم حا تک تکتون خوب باشه. خیلی وقته دیگه به وبلاگم با اون شور شوق روزهای اول سر نمیزنم دلیلش هم اینه که هر چی بیشتر خودمو درگیر میکنم بیشتر عذاب میکشم ولی خوب اتفاقات خوبی افتاده که باید بیام اینجا بگم.  خلاصه دکتر که بهم روز 28 مرداد رو وقت داده بود که برم پیشش برای سونو رفتم خدا میدونه چقد استرس داشتم که خدا نکنه که تخمک نداشته باشم و این حرفها خدا رو شکر سونو که کرد گفت اندازش 19-25 میلی متره و این یعنی خوب زود رفتیم یه آمپول داده بود اونو  تزریق کردمو حجت هم نمونه داد و خلاصه 28 مرداد عصر ساعت هفت و نیم iui شدم. خیلی کمر درد داشتم و تخمدانهام هم شدید درد میکرد. من که فکر میکردم ...
10 شهريور 1394